سودائی عشق - مجیرالدین بیلقانی
خون به آن سینه ، که فرسوده ی غمهای تو نیست
کم به آن سر ، که سراسیمه ی سودای تو نیست
دستِ فرسوده بِلا به ، بسر اندازی غم
سر آن سرزده کو خاک کفِ پای تو نیست
دل رنجورم از امروز ، به فردا مَرساد
گَرش امروز غم وعده ی فردای تو نیست
خلعتِ عمر گرامی ، که به بالای من است
بر تو بخشم ، چه کنم ؟ گر چه به بالای تو نیست
چه کنم راحت آندل ، که به بالای هوا
رنج فرسوده گُل غالیه فرسای تو نیست
چرخ _ منشور وفا میدهدم ، لیک چه سود
که بر او شکلِ قبول از خطِ طُغرای تو نیست
ماه زیباست ، ولی چون رخ زیبای تو نه
سرو یکتاست ولی چون قدِ یکتای تو نیست
دلِ رسوایِ مرا عشق تو سودائی کرد
گر چه سودا زده ای نیست ، که رسوای تو نیست
زلفِ شبگون تو ، از مهر تو شیدای تو شد
کیست کز مِهر تو چون زلف تو شیدای تو نیست
تا بدان حد به غم عشق تو بر راه شدم
که دلم را ز غم عشق تو ، پروای تو نیست
گفته بودی : ز وفا روی چرا تافته ای ؟
کافرم کافر اگر رأی دلم ، رأی تو نیست