ای که شب را با تو سر کردم
چرا دیدم که صبح
در کنار دیگری بنشسته ای
آخر چرا
شرط انصافت کجا رفته ست مهمانی
چرا زنگی
چرا رومی
دلم یکرنگ می خواهد
چرا بومی
چرا بومی
در این نقاشی دنیا
فقط یک قطره ی رنگی
چرا پنداشتی آخر
که اینجا بوم صد رنگی
ای که شب را با تو سر کردم
چرا دیدم که صبح
در کنار دیگری بنشسته ای
آخر چرا
شرط انصافت کجا رفته ست مهمانی
چرا زنگی
چرا رومی
دلم یکرنگ می خواهد
چرا بومی
چرا بومی
در این نقاشی دنیا
فقط یک قطره ی رنگی
چرا پنداشتی آخر
که اینجا بوم صد رنگی
این هستی پای تا بسر، هیچ
خوابی ست مشوّش و دگر هیچ
چند از پی چون و چند آنی
بیهوده مپیچ، هیچ در هیچ
فریاد برای اینهمه پوچ
آشوب برای اینقدر هیچ
یک لحظه و اینهمه هیاهو
فریاد عبث به خیره بر هیچ
این سفره ی رنگ رنگ هستی
نقش ست و نگار، ما حضر هیچ
آن مدّعی رموز هستی
دارد چه خبر؟ _ بگو مگر هیچ
افسون فسانه های موهوم
پا بند چو کودکان بهر هیچ
از من شنوی، مبند هرگز
دل - ای همه هیچ و پوچ، بر هیچ
باران اردیبهشتی
غبار شهر گرفتی
غبار دلهامان نیز
ببار و ببار و بگیر
خوب و بد خلق در این زندگی
نسبی و فرضی و پر از شائبه ست
ظن و گمان همه ی دلبران
منشاء این حساب بی قاعده ست
بپرسید شخصی ز برگشته بخت
که از چه فتادی در این کار سخت
بگفت از سه چیز اوفتادم به بند
که این بند من، مَر ترا باد پند
یکم قول دانا، نه پذرفتمی
همه در پی کام خود رفتمی
دوم، دشمن از دوست نشناختم
همه در پی دشمنان تاختم
سیم، گر مرا کاری آمد به پیش
به فردا فکندم من آن کار خویش
تو امروز کاری به فردا ممان
که فردا دگرگونه گردد زمان
زمانه بدان کینه پیدا کند
که او کار امروز، فردا کند
گلستان که امروز آید ببار
تو فرداش چینی؟ نیاید به کار !
الهی!
اَرت بشناسم، حیران کنی!
وَرَت نشناسم، ویران کنی!
وَر قصد تو کنم، بر من تاوان کنی!
وَر بازگردم، بی قرار کنی!
درمانم در تو! هیچ ندانم که چون کنی!
( خواجه عبدالله انصاری )
آورده اند که: مأمون، به یکی از کارگزارانش، که از او شکایت شده بود، نوشت: با آنان که بر ایشان گمارده شده ای، به دادگری رفتار کن! وگر نه آنکه تو را گمارده است با تو به دادگری رفتار خواهد کرد.