قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته
مصطفی امینی «بیدار»

مالک و مدیرعامل هلدینگ بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول:
1- آژانس خبری بین المللی ایصال نیوز
2- ماهنامه اقتصادی سیاسی نهضت
3- آژانس خبری محلی نجف آباد نگار

مالک و مدیرعامل شرکت‌های:
1- بهساز قامتان بیدار
2- جوانه سبز رها
3- آسمان خراشان بیدار
4- داده کاوان ژرف اندیش
5- مرکز کارآفرینی و شتابدهنده بیدار
6- مرکز فنی ارتوپدی بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول انتشارات قلم شکسته
صاحب امتیاز و مدیرمسئول کانون آگهی و تبلیغات ارمغان نو

کارآفرین و فعال اقتصادی بخش خصوصی
شاعر، نویسنده و مترجم
یک علامه ای در ابتدای مسیر زندگی

دانشجو و دانش آموخته در رشته های
1- جامعه شناسی
2-روانشناسی
3- روزنامه نگاری
4- مطالعات فرهنگی و رسانه
5-حقوق

ایمیل: mostafaamini1990@gmail.com
نویسندگان

۱۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

خواندیم در کتاب و شنیدیم بارها
کاندر جهان فضیلت،اصل سعادت است
خرّم کسی که در ره تقوی نهاد گام
خوشبخت آنکه پیرو حق و حقیقت ست
انسان به نام و ثروت و جاه و مقام نیست
فضل بشر، به راستی و آدمیت است
گفتند کسب فضل و ادب کن که هر که کرد
عمرش قرین شادی و اقبال و عزّت است
سر پیش کس فرود میاور ز روی عجز
روح ذلیل منشاء هر ننگ و ذلّت است
جز راه حق مپوی و بجز حرف حق مگوی
اینست آنچه شیوه ی اهل طریقت است
آزادگان به راه حقیقت دهند جان
فضل و هنر، نشانه ادبار و نکبت است
هر جا هنروریست بصد رنج مبتلاست
هرکس که پاک زیست، اسیر مصیبت است
آزادگی نماند، که از او دهم نشان
آزاده را نصیبی اگر هست، محنت است
دیدم نوای عشق و حقیقت بشد خموش
هر چیز جلوه گاه مَجازست و صنعت است
قدر کسان به فضل و شرف، استوار نیست
ناکس نگر به مسند اقبال و حشمت است
خالی شده ست بیشه ز شیر ژیان چنانک
روباه را برای تکاپوی، فرصت است
باری میان آنچه شنیدیم و خوانده ایم
با آنچه دیده ایم تفاوت به غایت است
یارب کدام راه، ره نیکبختی است
فکرم در این قیاس گرفتار حیرت است
من جز بسوی حق و شرف، رو نمی کنم
هر چند کس نه طالب حق و فضیلت است
گنج قناعت و هنر ای دل، مراد ماست
گوهر چو دست داد، به دریا چه حاجت است؟

۳۰ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۷
مصطفی امینی

بگذار که در حسرت دیدار بمیرم 
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم 
دشوار بود مردن و روی تو ندیدن 
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم 
بگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگ 
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم 
بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب 
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم 
بگذار چو خورشید گدازنده مس فام 
در دامن شب با تن تب دار بمیرم
بگذار شوم سایه ی ایوان بلندت 
سویت خزم و گوشه ی دیوار بمیرم
می میرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگر بار بمیرم
تا بوده ام، ای دوست، وفادار تو بودم
بگذار بدانگونه، وفادار.... بمیرم .....

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۵
مصطفی امینی

در همه کون و مکان نیست جز اینم هوسی 
که مگر بی هوسی زیست توانم نفسی 
شعله ها سر زده ام از دل و جان، طور صفت 
موسئی نیست دریغا، که بجوید قبسی! 
بسته این گم شدگان، دیده و گوش، ار نه براه 
کاروانی ست نمودار و نواخوان جرسی
راز رندان خرابات، مپرسید ز ما 
به کسی راز مگوئید، که گوید به کسی 
ما نگفتیم حدیثی که توان گفت و شنید 
لیک در خلق، ز ما گفت و شنید است بسی 
چشمه ها نغز و چمن سبز و من آن مرغ که داشت 
چشم و دل بر اثر دانه و آب و قفسی 
من درین دام و تمنّای رهایی، هیهات! 
تا ابد صید تو جز قید ندارد هوسی 
ریشه مگذار ز کف، لیک خدا را بگذار 
که به مرغان هم آواز، برآرم نفسی 
گر پناهی دهدم دوست، عجب نیست نشاط 
ناگزیرست می از دُردی و گلشن ز خَسی 

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۴
مصطفی امینی

زین جامه ها چه فایده؟ چون می کَند اجل 
زین پرده ها چه سود؟ که بر ما همی دَرَند 
کمتر ز مور و مار شمار آن گروه را 
کز بهر مور و مار، تن خویش پرورند 
دست زمانه بر سر مردم کُند به صبر 
آن خاک را که مردمش امروز بر سرند 
روزی امیر تخت نشین را نظر کنی 
کز تخت بر گرفته، به تابوت می برند 
گرگ اجل، یکایک از این گلّه می برد 
وین گلّه را به بین که چه آسوده می چَرَد

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۳
مصطفی امینی

از سر کوی تو گیرم که روم جای دگر 
کو دلی تا بسپارم به دلارای دگر؟ 
عاقبت از سر کوی تو برون باید رفت 
گیرم امروز دگر ماندم و فردای دگر 
مگر آزاد کنی ور نه چو من بنده ی پیر 
گر فروشی، نستاند ز تو مولای دگر 
عاشقان را طرب از باده ی انگوری نیست 
هست مستان ترا، نشئه ز صهبای دگر 
ما گدایی در دوست، به شاهی ندهیم 
زانکه این جای دگر دارد و آن جای دگر 
گر به بتخانه ی چین، نقش رُخت بنگارند 
هر که بیند نکند میل تماشای دگر 
راه پنهانی میخانه ندانند همه کس 
جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر 
دل فرهنگ ز غمهای جهان خون شده بود 
غم عشق آمد و افزود به غمهای دگر 

۲۸ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۱
مصطفی امینی

آورده اند که بزرگی صاحب فضل و دارای کرامات، بازاری را در حال عبور بود که بریانکی صاحب نام را در آن مسیر، بساط طبخ طیور پهن و منتظران کباب تازه، بی شمار! 
آن بزرگ فاضل، لحظه ای غفلتی حساب شده! شایسته دید و دستور پرواز پرندگان به سیخ شده را صادر فرمود و از آنجایی که رحمت حضرت حق، بر بنده اش بسیار است، خواستِ بنده ی فاضل، ثمر نشست و پرندگان سرخ شده، شادمان، به پرواز درآمدند و مردمان آن مجمع، متحیّر، انگشت خویش، گاز بگرفتند و هیاهو کنان، ندا سردادند: 
(که ای ولی خدا، شفاعت ما و دستان با محبّت شما! ) 
و چنین شد که مریدان،بیشمار و عارف، گرفتار در میان آن اجتماع ظاهربین بسیار! 
زین سبب، عارف فاضل، تدبیری غفلت گون! ، چاره ی کار دید و شتابان، آن نمود که نباید می نمود! 
(جامه تر شد و جا ترتر شد و دیدگان شاهدان، متحیّرتر!)
و از نتایج سحر آن است که اندک اندک، همهمه ای جمع را فرا گرفت و در ردِّ کرامات ولیِّ دقایق پیش، احادیث و روایات، متواتر و مدعیان بسیار! و مجمع، خلوتِ از مریدان بیشمار!
پس، شیخ، درمانده از مریدان سست و قضاوت پیشگان ظاهربین و فرصت طلبان پُر کین، شکوه به درگاه احدیّت برد و ناله سر داد چنین: 
( که ای قوم ظاهربین، بیزارم از شما که چنین، به کیش ساده ای مریدِ من و به جیش ساده تری بریده ز من! )


پ.ن 1 : روایات از این داستان بیشمار بود و اختلاف در آن، بسیار، فلذا نگارنده، به قلم ناقابلش، سعی نمود با چینش واژه ها، مفهوم را برساند. 
پ.ن 2: بدون تردید در خیرخواهی آن عارف سالک، شبهه ای نبوده و قصد تمسخر و توهین نیز هم به همان قاعده ی اول؛ باور نگارنده، جز خیرخواهی بزرگ فاضل و قصد بیداری جامعه ی دورانش، نیست. 
پ.ن 3 : از ذکر این داستان در این زمان و در این مکان، زیاد، قصد خاصی نبوده است و خدای ناکرده نیّت توهین یا تمسخر در کار نبوده است قطعا 
پ.ن 4: دوستان به بزرگی خودشان بر من ببخشایند که ضعف جسم و نفسم، بدون تردید از همه ی ایشان بیشتر است. 
پ.ن 5: دعا کنید به لطف خداوند وفاداری خالصانه و صراحت صادقانه روزی بنده ی سراپاتقصیر گردد به عظمت کبریایی حضرتش. 

با ارادت

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۰۹
مصطفی امینی

در این منزل که کس را نیست آرام 
چنان ست آدمی، غافل ز انجام 
که تا نعمت بُوَد، قدرش نداند 
بداند چون، از او گردون ستاند 
به دریائی شناور، ماهی یی بود 
که فکرش را چو من، کوتاهی یی بود 
نه از صیاد تشویشی کشیده
نه رنجی از شکنج دام، دیده 
نه جان از تشنگی، در اضطرابش 
نه دل سوزان، ز داغ آفتابش 
درین اندیشه روزی گشت بی تاب 
که می گویند مردم آب، کو آب؟ 
کدام است آخر آن اکسیر جان بخش ؟ 
که باشد مرغ و ماهی را روان بخش 
گر آن گوهر متاع این جهان ست 
چرا یا رب ز چشم من نهان ست ؟
جز آبش در نظر، شام و سَحر نِه
در آب آسوده، از آبش خبر نِه 
مگر از شکر نعمت گشت غافل 
که موج افکندش از دریا به ساحل 
بر او تابید، خورشید جهان تاب 
فکند آتش به جانش، دوری آب 
زبان از تشنگی بر لب فتادش 
به خاک افتاد و آب آمد به یادش 
ز دور ، آواز دریا چون شنفتی 
به روی خاک غلتیدی و گفتی: 
که اکنون یافتم، آن کیمیا چیست
کامیدِ هستیم، بی او دَمی نیست 
دریغا! دانم امروزش بها _ من 
که دستم کوته است او را، ز دامن 

۲۶ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۰۷
مصطفی امینی