در زمانه ی غاصبان بد فرهنگ
غنچه های باغچه ی شهر رنگارنگ
چون حیات شهر در خطر دیدند
بر شکفتن گلبرگ هاشان، بخندیدند
چون ز باغبان باغچه صفا دیدند
در وفای عهد خویش کوشیدند
گر چه آرزو به دل بودند
یا هوا خواه دنیای گل بودند
نوجوان، جوان، ز رؤیا پر
عاشق شکفتن و حوری و گل
لیک، شهر، شهر آنان بود
بستر حیات باغچه، ایران بود
فصل امتحان چو ز ره رسد
آزمون است و درس و لحد
غنچه های مکتب ایمان
عاملان منطق و قرآن
دیده ها بستند و با احسان
در هوای حیات جاویدان
جان، فدای سرزمینشان ایران
دوستان حیات دنیایی
این سرا، سرای آزمون و خطاست
هر که را هست حیات جاویدان
امتحان داده، پیروزمند این میدان
من نه از خیل آن شهیدانم
نه هوا خواه غنچه های ایرانم
لیکن، این نکته می دانم
که شکست فنا، هنرمندی ست
و هنر را رجال خدا
سحر در آستین، هستی ست ...
...
نه فرشتگانی آسمانی بودند و نه حوریانی هدیه داده شده به ساکنان زمین
آنان زمینی بودند ... خاکی خاکی ... با همه ی خصایص انسانی ...
و همه ی آرزوهای بشری ...
عاقبت همه می میریم، مگر غیر از این است، آیا می توانی از مرگ فرار کنی؟!
دشوار است بتوانی از زمان عبور کنی، زمان را شکست دهی و پیروز این مبارزه ی دشوار باشی ...
جاودانه شدن، زحمت می خواهد ... خیلی سخت است ...
مثلا باید سالها درس بخوانی، دانشمند بشوی، ابداعی داشته باشی، تا یادت برای همیشه در دلها بماند ... باید خدمتی یا زحمتی برای بشریت داشته باشی ...
کمترین دستاورد، این بچه هایی که به هر دلیلی عزیزترین دارایی خود را تقدیم وطنشان و باورهایشان کردند، همین است، همین جاودانگی ...
می بینی چه معامله ای کردند ... همه اش سود است ...
عاقبت می میری، چند روزی هم شیون می کنند، سالگردی هم برایت می گیرند و تمام!
امّا فدائیان وطن را بنگر ... برای همه عزیزند ...
جاودانگی کمترین دستاورد ایثاری بود که آنان نمودند ...
یادشان گرامی ...
با ارادت.