دلدار به دیدارم آمد. و دلم بدو مایل بود. گفتمش مرا بوسه ای ده! گفت: بستان! و مترس!
"کشکول"
دلدار به دیدارم آمد. و دلم بدو مایل بود. گفتمش مرا بوسه ای ده! گفت: بستان! و مترس!
"کشکول"
ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران)، در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح، اول به آن اتاق میرفت و به آنها نگاه میکرد و از بدبختی و فقر خود یاد میآورد و سپس به دربار میرفت.
او قفل سنگینی بر در اتاق میبست.
درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمیدهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان میکند.
سلطان میدانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.
نیمه شب، سی نفر با مشعلهای روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود.
آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده میشدند.
وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.
سلطان گفت: من ایاز را خوب میشناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه میکند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.
بادیه نشینی نماز خویش تخفیف داد و او را بر آن نکوهیدند.
گفت: بستانکار، بخشنده است.
"کشکول"
زنی بیابان نشین را گفتند: از کجا زندگی گذرانید؟
گفت: اگر از آنجا که دانیم گذران نکنیم، زنده نمانیم.
"کشکول"
و از سخنان بزرگان است که نه چندان نرمی کن ، که بفشارندت و نه خشکی کن که بشکنندت!
"کشکول"
ابوتمام، پیچیده سخن می گفت.
او را گفتند: چرا چنان نگویی که به فهم نزدیک باشد؟
گفت: چرا آنچه را که می گویند، نفهمیم؟
"کشکول"
چوپان پارسایی را گفتند: گرگ ها در میان گوسفندان تو اند و آسیب نمی رسانند.از کی گرگ ها با گوسفندان آشتی کرده اند؟
گفت: از آنگاه که چوپان با خدای خویش آشتی کرده است.
"کشکول"