رسم دنیا جمله تکرار است ، اندر کارها
تا چه زاید عاقبت زین رسم و این تکرار ها
بس حوادث چشم ما بیند که نو پنداردش
لیک چشم پیر دنیا ، دیده آنرا بارها ...
رسم دنیا جمله تکرار است ، اندر کارها
تا چه زاید عاقبت زین رسم و این تکرار ها
بس حوادث چشم ما بیند که نو پنداردش
لیک چشم پیر دنیا ، دیده آنرا بارها ...
دهید شیشه ی صهبای سالخورده به دستم
کنون که شیشه ی تقوای چندساله شکستم
کتاب و خرقه و سجّاده ، رهن باده نمودم
به تار چنگ زدم چنگ و ، تار سبحه گسستم
فتاده لرزه بر اندام من ، ز جلوه ی ساقی
خدا نکرده مبادا ، فتد پیاله ز دستم
مرا به گُل چه سر و کار ؟ کز تو بشکفتم دل
مرا به باده چه حاصل ؟ که از نگاه تو مستم
به خود چو خویش بگویم ، توئی ز خویش مرادم
اگر چه خویش پَرستم ، ولی ز خویش به رَستم
نداشت کعبه صفایی به پیش درگهش اسرار
از آن گذشتم و احرام کوی یار _ ببستم
گلی از شاخه اگر می چینیم
برگ برگش نکنیم
و به بادش ندهیم !
لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم
و شبی چند از آن
هی بخوانیم و ببوسیم و معطر بشویم
شاید از باغچه ی کوچک اندیشه مان گل روید ...
( سهراب سپری )
..............................................
سهراب جان
هر چند که در این شهر بزرگ
همچنان می چرخد
بر پاشنه ی وصف قشنگت
درب خودخواهی ما آدم ها ...
امّا
دوست ندارم
هرگز
چیدن شاخه گلی
که به زحمت شده گل
قیمت رویش گلهای درونم باشد ...
( حقیر )
خداوندا !
تو ما را جاهل خواندی ، از جاهل جز جفا چه آید ؟!
خداوندا !
برنتاوستنِ ما با نفس خود ، از آن ضعف انگار
و دلیری و شوخی ما از آنِ جهل انگار
تو مان بر گرفتی و کس نگفت که بردار
اکنون که بر گرفتی بمگذار
و در سایه ی لطف خود می دار
ج2 ، ص 423 ، تفسیر النساء
ایدل وفا و عهد ، ز اهل وفا گذشت
نام وفا ز صحبت اهل صفا گذشت
از درد و غم بمیرو ، ز کس مرهمی مجوی
زیرا که درد و محنت ما ، ز انتها گذشت
از سوز دل چو سوخته شد خرمن سپهر
آه دلم ز پرده ی این نُه سما ، گذشت
این درد را _ دوا به صبوری توان گُزید
چون صبر نیست ، طاقت ما از دوا گذشت
ایدل دوای درد هم از درد میطلب
درمان چو درد گشت ، عذاب و بلا گذشت
تیغ بلا بفرق من آمد ز دست هجر
کارم به جان رسید ، امید از شفا گذشت
سیلاب غم ز موج بلا ، بر سرم رسید
طوفان محنت ست ، که بر آشنا گذشت
احمد وفا مجوی ، ز یاران بی وفا
مهر و وفا چو از همه اهل صفا گذشت
( شیخ احمد جام )
اهل نظر که عالَم تحقیق دیده اند
عشق تو را به مُلک دو عالم خریده اند
صاحبدلان به مُلک کسان دل نمیدهند
آنها که از کمال تو ، رَمزی شنیده اند
غافل مشو ، که مَرکبِ مردانِ مرد را
در سنگلاخ بادیه ، پی ها بُریده اند
نومید هم مباش ، که رندان باده نوش
ناگَه به یک خروش ، به منزل رسیده اند
انصاری از بلا چه بنالی ؟ صبور باش
دانی که صابران چه بلاها کشیده اند
( خواجه عبدالله انصاری )
ای شوق دیدنت سبب جست و جوی ما
هر دَم فزوده در طلبت آرزوی ما
آلوده گشته ایم به زرق و ریا _ کجاست ؟
ساقی که از شراب کند شست و شوی ما
کو باده تا به شیشه ی گردون زنیم سنگ ؟
تا کی زمانه سنگ زند بر سبوی ما
گر جذبه ای نباشد از آن کعبه ی مراد
پیداست تا کجا رسد این جستجوی ما
در عشق اگر فسانه شدیم ای شرف چه غم ؟
باشد به گوش یار رسد گفت و گوی ما
( میر شرف جهان )