قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته
مصطفی امینی «بیدار»

مالک و مدیرعامل هلدینگ بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول:
1- آژانس خبری بین المللی ایصال نیوز
2- ماهنامه اقتصادی سیاسی نهضت
3- آژانس خبری محلی نجف آباد نگار

مالک و مدیرعامل شرکت‌های:
1- بهساز قامتان بیدار
2- جوانه سبز رها
3- آسمان خراشان بیدار
4- داده کاوان ژرف اندیش
5- مرکز کارآفرینی و شتابدهنده بیدار
6- مرکز فنی ارتوپدی بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول انتشارات قلم شکسته
صاحب امتیاز و مدیرمسئول کانون آگهی و تبلیغات ارمغان نو

کارآفرین و فعال اقتصادی بخش خصوصی
شاعر، نویسنده و مترجم
یک علامه ای در ابتدای مسیر زندگی

دانشجو و دانش آموخته در رشته های
1- جامعه شناسی
2-روانشناسی
3- روزنامه نگاری
4- مطالعات فرهنگی و رسانه
5-حقوق

ایمیل: mostafaamini1990@gmail.com
نویسندگان

۱۲ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

(وجیه ابوبکر) - معروف به (ابن الدهان نحوی واسطی)، مردی نابینا بود. 
او از فقیهان حنبلی مذهب بود. سپس حنفی شد و چون سمت تدریس در نظامیه یافت و شرط واقف آن بود که در آنجا تنها، شافی مذهبان درس گویند، شافعی شد!
"کشکول"

۱۲ مهر ۹۳ ، ۰۸:۵۳
مصطفی امینی

یکی از زاهدان خواست همسر خویش را طلاق دهد. 
او را گفتند: عیب او چیست؟ 
و او گفت: کسی هست که عیب زن خویش گوید؟ 
چون او را طلاق گفت و با دیگری همسر شد، گفتند: اکنون بگوی!
گفت: او زن دیگری است و مرا با او کاری نیست.
"کشکول"

۱۲ مهر ۹۳ ، ۰۸:۵۱
مصطفی امینی

دنیا بیر پنجره دی 
هر گلن باخار گدر

حضرت خیّام می فرمایند: 
آرند یکی و دیگری بربایند 
بر هیچ کسی راز همی نگشایند 
ما را ز قضا جز این قدر ننمایند 
پیمانه ی عمر ماست می پیمایند

آری 
مثال دنیا، مثال پنجره ی ایست که می نگری از آن، ثانیه هایی و می گذری 
در مسیر تکامل مسافری ، توفیقی اجباری!

گروهی می گویند این هیاهویی که در عالم به پا شد، حاصل معصیت پدرم، آدم بود، برای من نیز پذیرفتنی نیست! 
اصلا مگر امکان دارد؟! معصیت در دایره ی عالم ماده محصور است، عالم شبه مثال را چه به معصیت! 
همه ی مفاهیمی که در ذهن پرورانده ایم ما آدمیان طی هزاره هایی که مهمان این منزل بوده ایم، مختص عالم حس و ماده بوده است... 
از خیر و شر گفتیم ... از گناه و عذاب گفتیم ... همه و همه در دایره ی قضاوت مادّی ما می گنجد 
عوالم دیگر را از این دو راهی ها ، خبری نیست ، مخالفت ها و تبعیت ها ، مختص همین مرحله است، اینجاست که آدمی را کمی آزاد گذاشته اند، تا مخالفت کند، موافقت کند، آنچه معصیت می نامیم، آن بکند، اقتضای این مرحله بوده است، همه در مسیر تکامل، همسفریم!

بازگشتی وجود ندارد، این مسیر، یکطرفه است رو به سوی بهشت. همان منزلگاهی که پدرم آدم، هنگامه ی رویای آغازین، سرمست آن شد و رویای شبه مثالی را با دو گندم توشه ی سفر، بدرود گفت تا به آن برسد! بازگشتی حقیقی به مکاشفه ای معنوی! 
توشه اش بود آن دو گندم ، برداشت و راهی شد، در دنیا کاشت و خورد و قوی شد، مگر نه این است که هر سفری را توشه ای لازم است ؟!
آن بهشت، برزخی بود، خیالی بود، احساس رویایی بود، مکاشفه ای در خواب بود، آن دید و مست شد و بیدار شد و هوشیار شد و عازم شد... 
مستی، بیداری آورد و بیداری هوشیاری آورد و هوشیاری، بی قراری، بی قرار شد، مسافر مسیر تکامل شد

آری! 
پدرم معصیت نکرد، نافرمانی هم نکرد، اصلا خطایی نکرد، او عاشق شد... 
دیده ای، کسی را می بینی، به دلت می نشیند، عاشقش می شوی، همه چیزت می شود او ، برای او، برای رسیدن به او، اصلا دیگر تویی وجود ندارد، همه چیز می شود او ، آدم آن دید، در عالمی خیال گون دید، آنچه که شاید بهشتی برزخی نامیمش، عاشق شد، اصلا روزگار دلدادگی و هجران را چه به معصیت! 
رهسپار شد و شد آنچه باید می شد! 
اینکه آن خیال کجا بود و مختصاتش چگونه بود، نمی دانیم، امّا هر چه که بود در دایره ی بیداری زمینی نبود، چرا که هبوط شد، دیدی دلبسته ی دیاری می شوی، قصد سفر می کنی، بلیط تهیه می کنی، امّا تو پرواز نمی کنی، پروازت می دهند، بلیط پدرم، آن دو گندم بود، هبوط شد، از آسمان معنا به زمین ماده! 
نمی دانم سرندیب هند کدامین رمز و راز را در خود نهفته است، امّا احتمالا واسط پروازی خوبی باید باشد ... چه بگویم... 
پدرم را قطره ای از حقیقت نوشاندند، سرمست شد، معصیت نکرد، خطایی هم نکرد، فقط در عالم مستی، محتسب را ندید، رحمان را دید، رحیم را چشید! 
ره توشه ی سفر را برداشت، راهی شد... 
مجنون مست را نصیحت چه کاره است؟! 
خدای را سپاس بسیار باید گفت، مهربان است، تکامل را برای آدمیزاده دیده، لیکن اراده نموده، افتخارش برای بنده بماند! 
تا آدمی در هستی فریاد بزند، ای اهالی مستأجر، من خود ساخته ام ... سختی کشیده ام ... درد فراق چشیده ام ... جهان دیده ام ... لایق آن سجده بوده ام ... مأمور آخرین مرحله ی تکامل بوده ام ... شایسته ای این لطف حضرت حق بوده ام ... ببینید فخر مرا، من، این عزیز دردانه ی خلقت را!

معصیت در نگاه محتسب، معصیت است، در دایره ی فهم آدمی معصیت است، در قضاوت این دنیایی معصیت است، پس از تشریع دین و ابلاغ تکلیف، معصیت است، در این منزل معصیت است؛ امّا کریم را چه به معصیت؟!

بر چشم تو عالم ار چه می آرایند 
مگرای بدان که عاقلان نگرایند 
بسیار چو تو روند و بسیار آیند 
بربای نصیب خویش کت بربایند

چه بگویم که گفته اند: 
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من 
تکنولوژی پیشرفت چشمگیری داشته است. اسپرم ها را دیده ای؟! چه هیاهویی می کنند، چه رقابتی است میانشان، خیلی هاشان از تکامل جا می مانند، تکامل لیاقت می خواهد، همّت می طلبد، پشتکار لازم دارد، خیلی هاشان در همان مرحله می مانند، درمانده می شوند و پایان! 
مصطفی؛ در همه ی مراحل همین است، همین قانون است ... باید شایسته ی تکامل باشی والا جا می مانی، درجا می زنی، مأموریتت تمام می شود، هستی، برای تو نمی ایستد، خودت را برسان. هیچ تلاشی نکرده ای، بیدار شو، مراقب باش مثل اسپرم های بیهوده، جا نمانی، این سفر تکامل، شایستگی می خواهد، خیلی کار داری، خیلی و هنوز عقبی! 
الله اعلم. 
---
پ.ن: لازم می دانم از یکایک دوستانی که زادروز مرا ، تبریک گفتند، تشکر کنم. شایسته ی محبت های ایشان نبودم، مرا شرمنده نمودند. 
دوستان، خیلی خیلی ممنونم و برایتان بهترین ها را آرزومندم.

۱۱ مهر ۹۳ ، ۰۲:۰۱
مصطفی امینی

چنان شنودم که به روزگار سلطنت تلیتوس، ویژه کاران به نزد بزرگان شکایت بردند که کار توسعه پیش نمی رود. تلیتوس سبب پرسید، گفتند موانع بسیار در راه است و از آن میان، یکی کثرت روستائیان است و دیگری ازدحام روافض و سه دیگر، بسیاری درختان در برخی نواحی. تلیتوس فرمان داد تا روستائیان را با زور سیلی و قفا و اردنگی به شهرها کوچ دهند و بر قیمت ارزاق بیافزایند تا غیرت از روافض منقطع شود و بیش مزاحمت ایجاد نکنند و امّا چون درختان، بوی و خوی روستائیان گرفته و مانع توسعه و حاجب مدرنیته اند، باید که در این سرزمین نمانند.
گویند که درختان آن سامان، به پای خود به روم و فرنگ کوچیدند و کار توسعه از آن پس چندان رونق گرفت که مردم به جای سیب و امرود، آچار سگدست و کاسه نمد سوخته خوردندی و به جای گاو و گوسفند، گیربکس و دیفرنسیال به چراگاه بردندی.
---
میرشکاک، دیپلمات نامه، ص 117

۰۵ مهر ۹۳ ، ۰۱:۵۸
مصطفی امینی

- که بود او؟ بگو! 
- هیچ نمی دانم. 
فقط این را می دانم که در چشمانش 
کورسویی از دورهای ناپیدا بود. 
- از کجا آمد؟
- به یقین نمی دانم، امّا برهنگی پاهایش
عطرهای خاک گرم بهاران داشت. 
بر بلندای پیشانی اش 
تکه هایی از مِه بود و غبار ستاره ئی. 
- چه گفت ات او؟ 
- خوب نفهمیدم
حرف هایش به دعا می مانست. 
موسیقی مقدس بی کلامی را ماننده بود سخن هایش. 
- تو را کجا برد او ؟ 
- ابتدا جلگه ای بود تفتان و 
آنجا درختان
اشکال معجزه را به تمام می تاباندند 
و هر گلی آنجا وعده ئی زیبا بود. 
و سپس مغاکی بود پر از تاریکی. 
- به کدامین سو رفت؟ 
- شب عظیم بود و راه ناپیدا. 
در دل شب - خاموش - می رفت او 
و زرّین ستاره ها
بر سر راهش
گریه می کردند. 
( واهاگن داوتیان - ترجمه ی احمد نوری زاده )

۰۱ مهر ۹۳ ، ۰۱:۴۹
مصطفی امینی