مکالمه - داوتیان
سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۴۹ ق.ظ
- که بود او؟ بگو!
- هیچ نمی دانم.
فقط این را می دانم که در چشمانش
کورسویی از دورهای ناپیدا بود.
- از کجا آمد؟
- به یقین نمی دانم، امّا برهنگی پاهایش
عطرهای خاک گرم بهاران داشت.
بر بلندای پیشانی اش
تکه هایی از مِه بود و غبار ستاره ئی.
- چه گفت ات او؟
- خوب نفهمیدم
حرف هایش به دعا می مانست.
موسیقی مقدس بی کلامی را ماننده بود سخن هایش.
- تو را کجا برد او ؟
- ابتدا جلگه ای بود تفتان و
آنجا درختان
اشکال معجزه را به تمام می تاباندند
و هر گلی آنجا وعده ئی زیبا بود.
و سپس مغاکی بود پر از تاریکی.
- به کدامین سو رفت؟
- شب عظیم بود و راه ناپیدا.
در دل شب - خاموش - می رفت او
و زرّین ستاره ها
بر سر راهش
گریه می کردند.
( واهاگن داوتیان - ترجمه ی احمد نوری زاده )
۹۳/۰۷/۰۱