چشمه های شعرم دیگر نمی جوشند
قلمم از تپش ایستاده است
قامتم خَم
اخم هایم در هم
الف احساسم خشکیده است
چشمه های شعرم دیگر نمی جوشند
قلمم از تپش ایستاده است
قامتم خَم
اخم هایم در هم
الف احساسم خشکیده است
کوچکتر که بودم، بزرگترها، تمهیدات جالبی برای سرگرم نمودنم در نظر می گرفتند.
از خرید اسباب بازی گرفته ، تا بازی با همبازیها و ...
حالا که می اندیشم، متوجه می شوم که براستی، چقدر تلاش می شده است تا مُفت نفهمم کیستم، چیستم، از کجا آمده ام و از برای چیستم.
سرمان گرم می شد به هر حال...
یادش بخیر...
اسباب بازیهای جالبی هم داشتم؛ از گاری و بلدوزر و هواپیما گرفته تا جرثقیل و هلیکوپتر و تراکتور و...
خودم امّا بازی با مجتبی و ابوالفضل و ... را بیشتر می پسندیدم.
بازی های جالبی هم می کردیم انصافاً...
هزینه اش را هم می پرداختیم ...
شاخه های مرحوم درختچۀ یاسِ بنفشِ حیاط خانه مان شاهدند در سرای باقی انشاءالله
حالا که کمی پا به سن گذاشته ام امّا خلوت و تنهایی را ترجیح می دهم به همۀ آن بازیها.
گاهی نیز به مرور خاطرات آنروزها سرمان گرم است
تداعی، خنده بر لبهایم می نشاند... پشیمان نیستم... خیلی زیباست
مقصود آنکه برخی کلیدواژه های مرسوم این روزها، مرا به یاد آن روزها می اندازد؛ نمی دانم این بواسطۀ گمشده ای است که در گذشته ام در جست و جوی آنم؛ یا واژه ها، در این کودکستان زندگی، اسباب بازیهای مدرن شده اند.
به هر حال سرگرم شدن بوسیلۀ این اسباب بازیها، خالی از فایده نیست، چه اینکه می تواند به رشد ما بیانجامد، لیکن حواسمان باشد که کارهای بر زمین مانده نیز بسیارند...
با احترام.
(م.ا)