حساس ترین ساز جهان
چشمه های شعرم دیگر نمی جوشند
قلمم از تپش ایستاده است
قامتم خَم
اخم هایم در هم
الف احساسم خشکیده است
حساس ترین ساز جهان
می نوازد هر روز
گیتار دلم را خورشید
تا کمی گرم شود سیم دلم
نوازنده عجب بی خبر است
و در این بی خبری
می نوازد هر روز
ای مسافر
ز چه از قعر درون
سیم هایت همه سردند
عجب تاریکی
این همه نور به سوی تو روان است
مسافر
ز چه درجا زده ای
تار دلت
سمفونی درد نوازد از چه
تو که محبوب ترین خلق خدایی بخدا
آه؛
افسوس ندارد خبری از دل من
و به نوری که خدا داده تنش را
همه جا حس امیران دارد
که سپاه دلشان
سمفونی خرّمی و نیک سرانجامی
می نوازد هر روز
تا که این لشکر مغلوب
نگردد خاموش
آه؛
خورشید
تو چه دانی که دلم
دیگر از خندۀ تو
دیگر از ناز نوک انگشت دلت
شاد نمی گردد این
زخمیِ جان به جهاندار تمنّا کرده
دل من
تجربۀ داغ وفا دارد و بدعهدی اهل کوچه
که کلوخ حسد و کینه
ز بیماری خود
پرتاب نمودند بسویم اینان
و دل نازک احساس مرا
تکه تکه
خرد بنمودند این تازه رهان
و کنون نای ندارد نفسم
که بجوشد
که بخواند
آی خورشید؛ برو
رهگذر نور نشان
مرگ
میهمان دل آوارۀ من گشته کنون
برو ای نور که شاید این خاک
سردی داغ درونم گردد
و جهان، در گذرد
سالها بعد ز داغ این خاک
کوزه ای
نقش و نگاری بر دل
واگویی داغ دل ما را بکند
و از این حاصل این چرخ بلند
جرعه ای آب
لب تشنۀ مجروح دگر
تر بکند...
(ارادتمند - مصطفی)