بهشت گمشده - شهریار
شبی ز شمع شبستان خویش پرسیدم
چه روی داده که لطفی به زندگانی نیست
شراب و شاهد و شب را نمانده شیرینی
شمیم عشق به شببو و شمعدانی نیست
شکوه کوکبه ی بامداد کم بینم
مگر جمال خداوند، جاودانی نیست
افق شکفته نمی گردد و شفق دیگر
به رنگ زنده ی شنگرف و زعفرانی نیست
نه چشمکی است در اختر نه شور در مهتاب
همه غم است و یکی شوق و شادمانی نیست
به کوی میکده آن هایهو نمی شنوم
شراب را دگر آن زور و پهلوانی نیست
چه روی داده به تهران و بهجت آبادش
که سرزمین دل انگیز آن زمانی نیست
دگر نمی وزد آن بادهای شوق انگیز
درخت را هوس رقص و گلفشانی نیست
چه دوره ای است که عاشق کسی نمی بینم
دلی که شنگد و شوری زند نهانی نیست
خدای را که از این شاهدان شهرآشوب
یکی که دل برد از من به دلستانی نیست
بهشت گمشده ی خود دگر نمی یابم
که کوی عشق و محبّت بدان نشانی نیست
مگر که شاهد من بُرد هرچه شیرینی
که کس دگر به من از شور عشق ثانی نیست
دگر ز عشق و جنون آیتی نمی بینم
عزیز من، دگر الفاظ را معانی نیست
وفا به قیمت جان هم نمی شود پیدا
فغان که هیچ متاعی به این گرانی نیست
بهار بین که به سرسبزی بهاران نه
خزان نگر که به کیفیت خزانی نیست
به سبزه ها دگر آن نزهت و تراوت نه
در آبها دگر آن رقّت و روانی نیست
لعاب لطف فرو شسته اند از شمشاد
جلای شوق به گلهای ارغوانی نیست
به چشم من همه ی رنگ ها عوض شده اند
صفای آبی و افسون آسمانی نیست
به خنده گفت تو خود را ببین که آن همه هست
ولی به چشم تو آن عینک جوانی نیست