سودایِ سر - کمال خُجندی
شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۳۳ ق.ظ
زاهدان کمتر شناسند آنچه ما را در سر است
فکر زاهد دیگر و سودای عاشق دیگر است
زاهدا ، دعوت مکن ما را به فردوس برین
کآستان همّت صاحبدلان ، زآن برتر است
گر براند ، از خانقاهم پیر خلوت ، باک نیست
دیگران را طاعت و ما را عنایت رهبر است
می به روی گلرخان خوردن خوش ست ، امّا چه سود ؟
این سعادت ، زاهدانِ شهر ما را ، کمتر است
ما به رندی در بساط ِ قُرب رفتیم و هنوز
همچنان پیر ملامتگر ، به پای منبر است
چون قلم ، انگشت بر حرفم منه صوفی که من
خِرقه کردم رهنِ مستان و سخن در دفتر است
داشت آن سودا که سر در پایت اندازد کمال
سر نهاد و همچنانش این تمنّا در سر است
۹۳/۰۱/۰۹