عیش معنوی؛ مصطفی امینی
آن شبی که مرا طبع پروا نبود
همان ماه رویی که دل را ربود
بیامد به دیدارم و تازه دیدار کرد
به خندی دلم را ز خود زار کرد
هوایش نفس در سرم تازه شد
به می، حال، بیدار و آشفته شد
در اوهام هنگامه ی گفت و گو
به آغوش او ، کرده دل بود خو
چنان عشوه می آمد آن ماه رو
که بیدار ، طاقت برید از سبو
سبو بر زمین شد روان و شکست
بدین میمنت، شور بر جان نشست
زبان از حصار حیای درون
رها گشت و بانگی برآمد ز خون
که ای ماه رو، طاقتم برده ای
ز هجرت دلم را تو آزرده ای
دلم در هوای تو بیچاره شد
از آن مأمن امن، آواره شد
بیا و مرا بوسه ای ناب ده
حیاتی نباتین در این آب ده
در این خلوتی که به جز ما دو نیست
جز آغوش تو یار من کیست؟ چیست؟
بیا و به آغوش دلچسب خویش
رهایم کن از دین و دنیا و کیش
به ناگاه آن ماه رو خنده کرد
و من را از آن گفته شرمنده کرد
بگفتا که ای یار شیرین زبان
خوش آهنگ و خوش نقش و زیبا بیان
بیا بوسه ای گیر و کامی بده
مرا زان مِی خویش، جامی بده
وجودم به وجد آید از شوق تو
مترس ای وجودم، وجودم ز تو
تو را آفریدم برای خودم
برای خودم آفریدم خودم
از این رخصت یار خوش رویِ ماه
رها شد دلم از میاه و سیاه
به آغوش او دل گرفتار شد
و از آن کام، جان ترک اغیار شد
فنا شد دلم در وجود اله
ندیدم جز آن مست بالین ماه
به تا صبح آغوش او بود و من
پناهنده ای مست و عیشی کهن
به جانش که جانم از او آمده
از آن عیش، جانم به حال آمده
الا محتسب ای نگهبان شرع
خداوندگار اصولین و فرع
ز کفرم مپندار این عیش و نوش
که کافر کجا علم دارد به توش
چرا وهم کردی که خاص تو است
خدایی که معبود ناس تو است
الهی که بخشید از جان خویش
و بنهاد بر بنده ها، خویش و کیش
خدایی که خیر است مطلق نشان
به حکمت هدایت کند انجمان
کجا، کی تواند که ظالم شود
به ناحق میانشان مظالم شود
شگفتا که وصلش چه جانانه بود
و کامش عجب کام مستانه بود
مرا شوق آن شب چنین شور شد
کز آن عیش، این شعر در صور شد
"مصطفی امینی"