قصه ای و غصه ای - منوچهر نیستانی
ز ما ، دو خاطره ای بی دوام ، می ماند
ز می نَه حال ، که دُردی بجام ، می ماند
چه سالها که زمین بی من و تو خواهد گشت
که صید می رهد از دام و دام می ماند
ازین تردّد دائم ، که در زمین جاریست
کدام منظره ای ، مُستدام می ماند
خطوط منکسری با شتاب می گذرند
برین صحیفه که گفت ، از تو نام می ماند ؟
چه سایه وار سواران ، در آستان غروب
چه نقشی ، از که ؟ در این ازدحام می ماند
چه باغها به گذرها ، پُر از شکوفه ی سیب
چه عطر ها که تُرا در مشام ، می ماند
ستاره ها و سحرها و صَخره ها و سفر
چه خوب زینهمه بر جا ، کدام می ماند ؟
به جز بچهره ی ما خفتگان ، که رو در روی
چه جای پایی ازین صبح و شام می ماند ؟
مسافران ز عطش ، دسته دسته می میرند
و چشمه ی حَیَوان ، در ظُلام می ماند
تمام گفتی و گفتیم و گفتنی بنماند
ولی از آنهمه این یک کلام می ماند
دریغ از آن ، که درین بوته سوختیم ، دریغ !
ولی چو نقره ی خالص ، که خام می ماند
اگر چه دیر نشستیم و قصه ها راندیم
هنوز قصه ی ما ، نا تمام می ماند