ماهی و آب - آذر بیگدلی
در این منزل که کس را نیست آرام
چنان ست آدمی، غافل ز انجام
که تا نعمت بُوَد، قدرش نداند
بداند چون، از او گردون ستاند
به دریائی شناور، ماهی یی بود
که فکرش را چو من، کوتاهی یی بود
نه از صیاد تشویشی کشیده
نه رنجی از شکنج دام، دیده
نه جان از تشنگی، در اضطرابش
نه دل سوزان، ز داغ آفتابش
درین اندیشه روزی گشت بی تاب
که می گویند مردم آب، کو آب؟
کدام است آخر آن اکسیر جان بخش ؟
که باشد مرغ و ماهی را روان بخش
گر آن گوهر متاع این جهان ست
چرا یا رب ز چشم من نهان ست ؟
جز آبش در نظر، شام و سَحر نِه
در آب آسوده، از آبش خبر نِه
مگر از شکر نعمت گشت غافل
که موج افکندش از دریا به ساحل
بر او تابید، خورشید جهان تاب
فکند آتش به جانش، دوری آب
زبان از تشنگی بر لب فتادش
به خاک افتاد و آب آمد به یادش
ز دور ، آواز دریا چون شنفتی
به روی خاک غلتیدی و گفتی:
که اکنون یافتم، آن کیمیا چیست
کامیدِ هستیم، بی او دَمی نیست
دریغا! دانم امروزش بها _ من
که دستم کوته است او را، ز دامن