یک اتفاق جالب!
مسجد بود ...
تازه به خانه رسیده ...
دوان دوان آمد پیش من
- مصطفی مصطفی مرجع تقلیدت کیه؟ زود باش چندتا از مرجع ها رو برام بگو
-- چیه آجی؟ چی شده باز؟
- همین الآن حاج آقا گفت هر کی مرجع تقلید نداره، همه چیش باطله، هیچ چیش قبول نیست
-- حاج آقا شکر خوردند
- شکر خوردند یعنی چی داداش، زود باش بگو مرجعت کیه، منم میخوام ازش تقلید کنم
-- آجی من مرجع ندارم
- هیییییییییییی! وای! مرجع نداری، خدا می بردت جهنّم، هیچیت قبول نیست، حاج آقا همین حالا گفت، به خدا راست می گم
--آجی جان، گفتم که مگه همین حالا حاج آقا چایی با شکر نخوردند
- من نمی دونم، زود باش چند تا مرجع بگو به من، حاج آقا گفت بریم از شیرازی تقلید کنیم، شیرازی کیه دیگه، زود باش ببینم
-- آجی جان، صبر کن بزرگ تر بشی، بیشتر درس بخونی، بری دانشگاه، اونوقت بهت میگم از کی تقلید کنی
- اِ ، آره جون خودت، میخوای منو گول بزنی، خودت جهنّمی شدی حالا زورت میاد من بهشتی بشم، فکر کردی، زود باش بگو ببینم
***
پ.ن1: دلم نمیاد به این زودی ها آلوده ی قواعد بشه، با صفا و بی ریا با خداش عبادت میکنه، خیلی زوده برای این چیزها ...
پ.ن2: ول کن نبود، چند تا رو براش گفتم