باور کن
کاملی
مثل ماه
تقصیر زمانه است
که گاه گاهی
فقط
هلال ابروهایت را
می بینم
مرا ببخش...
(مصطفی امینی)
باور کن
کاملی
مثل ماه
تقصیر زمانه است
که گاه گاهی
فقط
هلال ابروهایت را
می بینم
مرا ببخش...
(مصطفی امینی)
هنوز هم
آلوده است
هوای تهران
بر قامت سازه ها
دوده بنشسته
داغدار است
میدان آزادی
حزین است
میلاد آبادی
باران افاقه نکرد
...
سپید برف آسمانی
یلدا در پیش است
شبی به قدمت هزاره ها
تو ببار
شاید
چند صباحی
رنگ رخساره ات
پنهان کند
حال درون تهران را
نمی خواهم بفهمد یلدا ...
(با ارادت)
فریاد بزن
دردت را بگو
دل، ظرفیتش محدود است
پرتت می کند بیرون
می شوی آواره
خانه به دوشی بیچاره
(با ارادت)
چند وقتیست
آسمان شب
آب رفته است
ستاره هایش
...
هان!
چه میخواهی بگویی
ضعیف تر شده اند
چشم هایم؟
...
خب!
چشم های من باش!
برانداز کن
آسمان شب را
شمارش کن
ستاره ها را
...
دیدی!
ضعیف تر
نشده است
چشم های من
آب رفته اند
ستاره ها
...
نه!
نرفته اند جایی
آنها.
آلوده تر
شده است
آسمان شب!
بفهم...
(با ارادت)
دلم ز عشوه ی ترسا مثال صنعان است
هزار سجده ی عابد، فدای جانان است
چو شیخ، خواب شفا در سکوت ما دیده
سکوت می کنم امّا دلم پریشان است.
(مصطفی امینی)
آن شبی که مرا طبع پروا نبود
همان ماه رویی که دل را ربود
بیامد به دیدارم و تازه دیدار کرد
به خندی دلم را ز خود زار کرد
هوایش نفس در سرم تازه شد
به می، حال، بیدار و آشفته شد
در اوهام هنگامه ی گفت و گو
به آغوش او ، کرده دل بود خو
چنان عشوه می آمد آن ماه رو
که بیدار ، طاقت برید از سبو
سبو بر زمین شد روان و شکست
بدین میمنت، شور بر جان نشست
زبان از حصار حیای درون
رها گشت و بانگی برآمد ز خون
که ای ماه رو، طاقتم برده ای
ز هجرت دلم را تو آزرده ای
دلم در هوای تو بیچاره شد
از آن مأمن امن، آواره شد
بیا و مرا بوسه ای ناب ده
حیاتی نباتین در این آب ده
در این خلوتی که به جز ما دو نیست
جز آغوش تو یار من کیست؟ چیست؟
بیا و به آغوش دلچسب خویش
رهایم کن از دین و دنیا و کیش
به ناگاه آن ماه رو خنده کرد
و من را از آن گفته شرمنده کرد
بگفتا که ای یار شیرین زبان
خوش آهنگ و خوش نقش و زیبا بیان
بیا بوسه ای گیر و کامی بده
مرا زان مِی خویش، جامی بده
وجودم به وجد آید از شوق تو
مترس ای وجودم، وجودم ز تو
تو را آفریدم برای خودم
برای خودم آفریدم خودم
از این رخصت یار خوش رویِ ماه
رها شد دلم از میاه و سیاه
به آغوش او دل گرفتار شد
و از آن کام، جان ترک اغیار شد
فنا شد دلم در وجود اله
ندیدم جز آن مست بالین ماه
به تا صبح آغوش او بود و من
پناهنده ای مست و عیشی کهن
به جانش که جانم از او آمده
از آن عیش، جانم به حال آمده
الا محتسب ای نگهبان شرع
خداوندگار اصولین و فرع
ز کفرم مپندار این عیش و نوش
که کافر کجا علم دارد به توش
چرا وهم کردی که خاص تو است
خدایی که معبود ناس تو است
الهی که بخشید از جان خویش
و بنهاد بر بنده ها، خویش و کیش
خدایی که خیر است مطلق نشان
به حکمت هدایت کند انجمان
کجا، کی تواند که ظالم شود
به ناحق میانشان مظالم شود
شگفتا که وصلش چه جانانه بود
و کامش عجب کام مستانه بود
مرا شوق آن شب چنین شور شد
کز آن عیش، این شعر در صور شد
"مصطفی امینی"