قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته
مصطفی امینی «بیدار»

مالک و مدیرعامل هلدینگ بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول:
1- آژانس خبری بین المللی ایصال نیوز
2- ماهنامه اقتصادی سیاسی نهضت
3- آژانس خبری محلی نجف آباد نگار

مالک و مدیرعامل شرکت‌های:
1- بهساز قامتان بیدار
2- جوانه سبز رها
3- آسمان خراشان بیدار
4- داده کاوان ژرف اندیش
5- مرکز کارآفرینی و شتابدهنده بیدار
6- مرکز فنی ارتوپدی بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول انتشارات قلم شکسته
صاحب امتیاز و مدیرمسئول کانون آگهی و تبلیغات ارمغان نو

کارآفرین و فعال اقتصادی بخش خصوصی
شاعر، نویسنده و مترجم
یک علامه ای در ابتدای مسیر زندگی

دانشجو و دانش آموخته در رشته های
1- جامعه شناسی
2-روانشناسی
3- روزنامه نگاری
4- مطالعات فرهنگی و رسانه
5-حقوق

ایمیل: mostafaamini1990@gmail.com
نویسندگان

۳۷ مطلب با موضوع «سروده ها» ثبت شده است

کدامین عید؟
---
آورده اند که 
چنین روزی
ابراهیم
برد به قربانگاه 
نفسش را
تا که خشنود سازد
خدایش را
...
من، 
ما ابراهیمیان امّا، 
چنین روزی 
امروز
در این روزگار
به قربانگاه برده ایم
معبود را 
تا که خشنود سازیم
نفسمان را !
...
ثمره ی ریاضت ابراهیمی؛ 
رحمت بود
نعمت بود
فتح بود
جشن خلقت بود
...
امّا 
محصول زیادت ابراهیمیان چه؟!
زحمت شد 
عذاب شد 
قحطی شد 
کشتار شد
عزای خلقت شد؛
...
عبادت ابراهیم
عاشقانه بود
معاشقه ی با معبود بود
عبادت ابراهیمیان امّا 
عادت شده است
رسم شده است
رفع تکلیف شده است!
...
ابراهیم؛ 
به قربانگاه نبرد

از برای گوسفند

پاره ی تنش را ! 
امّا 
ما ابراهیمیان؛ 
به قربانگاه می بریم
گوسفندان را
برای 
پاره های تن! 
...
از ابراهیم تا ابراهیمیان، فاصله بسیار است...

۱۳ مهر ۹۳ ، ۰۸:۴۸
مصطفی امینی

در زمانه ی غاصبان بد فرهنگ 
غنچه های باغچه ی شهر رنگارنگ 
چون حیات شهر در خطر دیدند 
بر شکفتن گلبرگ هاشان، بخندیدند 
چون ز باغبان باغچه صفا دیدند 
در وفای عهد خویش کوشیدند 
گر چه آرزو به دل بودند 
یا هوا خواه دنیای گل بودند 
نوجوان، جوان، ز رؤیا پر 
عاشق شکفتن و حوری و گل 
لیک، شهر، شهر آنان بود 
بستر حیات باغچه، ایران بود
فصل امتحان چو ز ره رسد
آزمون است و درس و لحد 
غنچه های مکتب ایمان 
عاملان منطق و قرآن
دیده ها بستند و با احسان 
در هوای حیات جاویدان 
جان، فدای سرزمینشان ایران 
دوستان حیات دنیایی 
این سرا، سرای آزمون و خطاست 
هر که را هست حیات جاویدان 
امتحان داده، پیروزمند این میدان 
من نه از خیل آن شهیدانم 
نه هوا خواه غنچه های ایرانم 
لیکن، این نکته می دانم 
که شکست فنا، هنرمندی ست 
و هنر را رجال خدا 
سحر در آستین، هستی ست ... 
...
نه فرشتگانی آسمانی بودند و نه حوریانی هدیه داده شده به ساکنان زمین 
آنان زمینی بودند ... خاکی خاکی ... با همه ی خصایص انسانی ... 
و همه ی آرزوهای بشری ... 
عاقبت همه می میریم، مگر غیر از این است، آیا می توانی از مرگ فرار کنی؟!
دشوار است بتوانی از زمان عبور کنی، زمان را شکست دهی و پیروز این مبارزه ی دشوار باشی ... 
جاودانه شدن، زحمت می خواهد ... خیلی سخت است ... 
مثلا باید سالها درس بخوانی، دانشمند بشوی، ابداعی داشته باشی، تا یادت برای همیشه در دلها بماند ... باید خدمتی یا زحمتی برای بشریت داشته باشی ... 
کمترین دستاورد، این بچه هایی که به هر دلیلی عزیزترین دارایی خود را تقدیم وطنشان و باورهایشان کردند، همین است، همین جاودانگی ... 
می بینی چه معامله ای کردند ... همه اش سود است ... 
عاقبت می میری، چند روزی هم شیون می کنند، سالگردی هم برایت می گیرند و تمام! 
امّا فدائیان وطن را بنگر ... برای همه عزیزند ... 
جاودانگی کمترین دستاورد ایثاری بود که آنان نمودند ... 
یادشان گرامی ... 
با ارادت.

۳۱ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۴۷
مصطفی امینی

آسمونُ دوست دارم
حتّی بیشتر از ستاره 
ولی این حرف قشنگُ
میزنم با کلّی ناله 
آسمون وقتی قشنگه
که باشه خورشید ستاره
آسمون به شرط خورشید
بدلش فایده نداره 
...
به ستاره ها بگوئید 
که خورشید، عزیز می مونه 
بیخودی، نقشه نریزند 
هنوزم خورشید همونه
هنوزم برای ما ها 
اسم اختر، یه نشونه
توی این شلوغی شهر 
یاد اون، تو دل می مونه
...
هنوزم مثل قدیما 
او یه مرد مهربونه 
هنوزم مثل یه شمعی 
توی تاریکی می مونه 
نداره ترسی ز سوختن 
میسوزه تا ره بمونه 
مثل خورشید که یه عمره 
ایستاده تا شب نَمونه
...
همگی به گوش، خبردار 
داره میده وعده بیدار 
به همون نشونی ای که 
گفته بود، میره شب تار 
به خدا یه روزی آخِر 
صبح میشه وعده ی دیدار 
سَحرِ، قرآن بخونید 
نزدیکه طلوع اون یار 
...
اینایی که نا امیدن 
وعده ی سیاهی میدن 
اینایی که دل بریدن 
رسم نامردا رو دیدن 
همگی به گوش، خبردار 
داره میشه صبح دیدار 
یه خبر دارم که نابه 
داره میشه فجر بیدار 
... 
قبل اون باید بدونید 
دو تا اتفاق تلخه 
یکیش از جانب بلخه 
میسوزه هر کی که فَلخه 
دومیش که خیلی تلخه 
میکشه هرکی که سَلخه
بین این دو تا نشونی 
روزگار اهل، تلخه 
... 
همگی به گوش، خبردار 
میگذره این شبای تار 
گِردِ این چرخ زمونه 
دائما اینجور نَمونه
وقت چرخیدن دنیا 
نزدیکه ، اینها، نشونه 
منتظر باشید عزیزان 
وقتشُ خدا میدونه

-------------------------------
با ارادت 

۰۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۲
مصطفی امینی

سوریه 
ای دیار تمدن های پنج هزار ساله 
ای سرزمین ماری، ابلا، اوگاریت
در دام کدامین نفرین
کدامین عذاب 
کدامین طرح پلید
گرفتار آمده ای 
که چنین 
بر ویرانه هایت
برافراشته اند
درفش سیاه 
آن سیه دلان تبه کار... 
------------------------------------
پ.ن: 
سوریه،خیلی مظلوم است... 
با تلفاتی بیش از 191000 انسان... 
براستی تفاوت کودکان سوری و فلسطینی در چیست... 
بیدار بنگر به حال پریشان منطقه .

۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۲۰
مصطفی امینی

به رسم تحجّر ، به نام تمدّن 
عجب می کشد ، دیگر ِ کیش را 
شگفتا که این گرگ آدم نما 
عجب می درد پیکر خویش را

( مصطفی امینی ) 

۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۴۵
مصطفی امینی

هنگامیکه 
سرداری 
سروده ای می خواند
شعری زمزمه می کند
و یا از عشق و اتحاد و صلح می گوید
امیدوارتر می شوم

شاید 
روزی نه چندان دور
شاخه گلی نیز 
در دستانش بیابم 
عزم ملاقاتی 
در گامهایش ببینم 
شوق دیداری 
در دیدگانش احساس کنم 
و عشقی را که
کینه ها را 
حصرها را 
حبس ها را 
برطرف سازد

هرگز 
فراموش نمی کنم 
روزی را که 
در نهایت خشم 
بر سر دار 
فریاد برآوردم: 
( چرا چنین می کنید؟ )
و دیدم 
حلقه ی اشک را 
در دیدگانش 
در حالیکه می گفت: 
( من نیز دل دارم ) 

آری 
می خواهم 
چنین 
دلخوش باشم 
آرزو کنم 
و جور دیگر ببینم 

آی آدم ها 
نا امیدم مکنید 
حتی اگر می دانید 
که آن سردار 
که سر دارد 
دل ندارد 

بگذارید 
در خیال خویش 
دلخوش باشم 
شاید 
در همین نزدیکی
دیدم 
دار 
سرم را دارد 

می خواهم 
تا آنروز 
خیال کنم 
سردار هم 
دل دارد 
مثل من 
که سر دار هم 
دل دارم 

پس نگویید 
که سردار 
دل ندارد 
می خواهم 
بر این خیال بمانم 
که او نیز 
دل دارد 
حتی
اگر 
در باورتان
این، یک دروغ بزرگ باشد...

۲۹ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۱
مصطفی امینی

به دنیا آمدوم ناخواسته، ای دل 
گذر کردوم همی از دیر و از گل 
سه روزی آمدوم اینجا به بازی
که سرخوش باشم و از خویش راضی
ز دیروزم گذشت و برنگرده
خدایا بی وفایی، دوره گرده
همی امروزم ای دل رو به موته 
کلامش آخر و حالش یموته
ز فردا هم خبر، این دل نداره 
که باشه یا نباشه، بی قراره 
همی دیدوم ز این رسم زمونه 
هزاران درس و پند و هم بهونه 
کنون گویم تو را ای دوست، نکهت 
که هرگز بر نگرده چرخ عمرت 
همی باید که تا هستیم اینجا 
بدونیم قدر یکدیگر به مولا 
مبادا یاد یکدیگر، جفا شه 
تموم خنده هامون بی وفا شه
مبادا قدر یکدیگر ندونیم 
فراموشی بشه، درس بخونیم

۲۹ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۰
مصطفی امینی