قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته
مصطفی امینی «بیدار»

مالک و مدیرعامل هلدینگ بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول:
1- آژانس خبری بین المللی ایصال نیوز
2- ماهنامه اقتصادی سیاسی نهضت
3- آژانس خبری محلی نجف آباد نگار

مالک و مدیرعامل شرکت‌های:
1- بهساز قامتان بیدار
2- جوانه سبز رها
3- آسمان خراشان بیدار
4- داده کاوان ژرف اندیش
5- مرکز کارآفرینی و شتابدهنده بیدار
6- مرکز فنی ارتوپدی بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول انتشارات قلم شکسته
صاحب امتیاز و مدیرمسئول کانون آگهی و تبلیغات ارمغان نو

کارآفرین و فعال اقتصادی بخش خصوصی
شاعر، نویسنده و مترجم
یک علامه ای در ابتدای مسیر زندگی

دانشجو و دانش آموخته در رشته های
1- جامعه شناسی
2-روانشناسی
3- روزنامه نگاری
4- مطالعات فرهنگی و رسانه
5-حقوق

ایمیل: mostafaamini1990@gmail.com
نویسندگان

۳۲ مطلب با موضوع «مهملات» ثبت شده است

ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ 
ﺑﻮﯼ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ
ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﯽ
ﺑﺎ ﺍﺋﺘﻼﻑ 
ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻟﻢ ﺁﯾﯽ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﺷﺶ ﻣﺎﻫﯽ
ﺳﺮﮔﺮﻡ ﯾﻤﻦ ﮐﻨﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻌﺪﺍً ﺑﺎ ﭼﺸﻤﮑﯽ
ﺟﻮﺍﺯ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯿﺖ ﺭﺍ
ﺻﺎﺩﺭ ﮐﺮﺩﻡ
ﻓﻌﻼً ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺵ
ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ 
ﺑﻪ ﺗﻮﺍﻓﻘﯽ
ﻣﻬﺮﺕ ﺭﺍ 
ﻣﺸﺨﺺ ﮐﺮﺩ
ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ
ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﺳﺮﮔﺮﻣﯿﺖ
ﺍﯾﺪﻩ ﺁﻝ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺯﻭﺩﺗﺮ
ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﯽ
ﻭ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﻧﮑﺮدﻩ
ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎلت ﺁﯾﻢ...

(با احترام - م.ا) 

۰۶ فروردين ۹۴ ، ۰۶:۳۶
مصطفی امینی

لبلاب چون ساده لوح درختی اسیر را در آغوش گیرد، سودایی جز ارضاء امیال خویش ندارد. درخت که باشی، تنهایی، چنان ناطقه ات را قلقلک می دهد که با لکنتی بی مانند و نابخردی بی مثال، در آغوش پر طمع این دو روی پلید، گرفتار آیی و دستان گشاده اش را علاقه قلمداد کنی و عطر مسموم وجودش را شراب یابی و خویش را گرفتار خدعۀ او بینی آنگاه که زمان مستی ات به درازا کشیده باشد و هوشیاری و خرد در پستوی وجودت زندانی!
هیچ گاه نگاه مثبتی به این گیاه هرزه نداشته ام. همیشه پندار من این بوده است که اهلیش کنی یا نکنی، هرزه خواهد ماند. 
آیا نگریسته ای که چگونه پلکانی می سازد از درخت مست و بالا می رود و ارضاء بلندپروازی خویش را در هم آغوشی با درختی بی پناه می یابد؟
آنقدر به دور درخت می پیچد و تن فروشی می کند و هوس درختی تنها را وسیلۀ ترقی خویش می یابد تا به اوج رسد، ارضاء شود و بلندپروازیش به ثمر نشیند. 
آن زمان چون فرا رسد، دیگر درخت ناتوان را یارای غلبه بر هوا و هوس نباشد و مستی او را به کام مرگ کشاند و زردی رخ و خشکیدن وجود، شیرین ترین هدیۀ خداوندی یعنی حیات را از او ستاند، شاید چنین از دام گیاهی هرزه، رهایی یابد اگر باغبانی این همه مدّت مدهوشی او را درک نکرده باشد و دادش را نستانده باشد، از گیاهی که نمی خواهد بر خویش اتکا کند و کمال را بر گردۀ دیگران نیابد!
در حیرتم که چرا با این همه بدکاری و خدعه، هدیه ای دلنشین به عالم، نام او را یدک می کشد؟! 
عشق... 
یعنی آدمی، این شریف ترین حیوان روی زمین، بعد از این همه سال زیست و تکامل، نام دیگری نیافته است؟ 
اصلاً براستی عشق چیست؟
شاید اگر از دوستانی که مدّتی در کنار حقیر، روزگار گذرانده باشند، پرس و جو کنید، احتمالاً چند عبارت را می شنوید: 
بسیار مبهم است؛ عاشق نیست؛ سنگدل است؛ مغرور است؛ پیچیده است و ... 
یکی از دوستانم پس از مدّتی همنشینی با من، می گفت: آرزو دارم عاشق شوی، و من آهسته می گفتم: تا احتمالاً آدم شوم. 
امّا من آن همه نیستم، چون من، من نیستم. 
علیرغم اینکه وجودی سرشار از آن احساس غریب دارم، امّا درک واژۀ "عشق" برایم دشوار بوده است هر چند که تظاهر بدان واژه هیچگاه برایم طاقت فرسا نخواهد بود. 
نمی دانم شاید سالها تنهایی مرا چنین رهنمون شده باشد... شاید...
به هر حال هر چه که هست، شرح آن در این مجال نگنجد، خواه اتّحاد هورمونی عظیم باشد، خواه انتزاع باشد و خواه وهم باشد و ... 
هر چه که هست، تجربۀ زیست تهی از آن، باید دشوار و کسالت بار باشد. 
شکوۀ من بیشتر، به دلیل وفور این واژه است در مراودات روزمرۀ آدمیان. قاعدتاً کالایی که گرانبها است باید کمیاب باشد و کالای کمیاب نمی تواند دم دستی و سهل الوصول جلوه کند!
راستش را بخواهید، درک عاشقان روز مزدی برایم آسان نیست. فوت عزیزی را هم که تجربه می کنی، حرمت نگه می داری، یکسال... چهل روز... لااقل به هفته ای قناعت می کنی... حرمت هم که نگاه نداری، نقش بازی می کنی... سالیانیست که رسم این مردم چنین بوده است، هنوز هم نمی فهمم آنانی را که با هر برآمدن آفتابی، شیفتۀ مرغکی خوش الحان می شوند و با هر غروب نفس گیری، فارغ و چون صبح دیگر آید در این رسم حاذق! 
چه نامم این فاجعه را؟! 
دمدمی مزاجی
بلندپروازی
هوس
حماقت 
یا روزمزدی های عاشقانه
امّا هر چه که هست، این روزها قرابت بیشتری دارد با واژۀ "عشق" و گیاه "پیچک" و چه غریب است آن احساس پاک هدیه داده شده به خلقت و به گمان نگارنده، هنوز هم نامأنوس است با واژۀ «عشق» آن احساس...! 
عُرَفا خرده مگیرند لطفاً؛ که تمثیلشان نهایت بدسلیقگی است و نه برداشت حقیر از احساسی گوارا و رابطه اش با یک واژه!
لبلاب، به دور درخت می پیچد و بالا می رود و او را می خشکاند، آن احساس غریب، در دل جوانه می زند و زنده می کند و رشد می دهد و به تکامل می رساند... خشکانیدن کجا و کمال کجا؟! 
نکته ای بود که باید گفته می شد. 
(با احترام - م.ا)

۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۲۷
مصطفی امینی

هزاره هاست 
که برایت می سوزم 
و در غم هجر تو 
ذره ذره آب می شوم 
و تو 
دورا دور
به دورم می گردی 
دهشتناک تر از این بیداد 
هم می شناسی؟
برق نگاهت پیداست 
دریافته ام
دوستم داری 
انکار مکن 
می بینی که اسیرم 
نای آمدن ندارم 
تو بیا
مهراس 
بگذار به آغوش هم برسیم
حتی اگر تاوانش 
ویرانی منظومه ای باشد...

(مصطفی امینی)

۲۵ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۰
مصطفی امینی

خیلی وقته 
تو چشات 
خستگی می بینم 
جَوون
یه کم بخند...

۱۵ دی ۹۳ ، ۱۷:۵۲
مصطفی امینی

شب نهم دی ماه را با فرهنگ، به تماشای شیاری نشستیم که یکصد و چهل و سوم بود
شیار 143 
هم تداعی خاطرات بود و هم حاوی نکاتی ارزنده 
برای من جالب بود، شاید برای بچه های تفحص جالب تر! 
تلنگری که جلوۀ رویایی صادقانه داشت در خواب یک سرباز 
حالا اینکه چرا، شهید، خواب سربازی که تجربۀ زیسته ای با جنگ ندارد را به خواب فرمانده ای که همرزم ایام دفاع بوده است، برای میهمانی ترجیح می دهد؛ و اینکه چرا فرمانده ای که در ایّام حادثه با همین اعتقادات، روزگار می گذرانده است، اکنون و بواسطۀ گذار ایام، در زمانه حل شده است و رویای سرباز را نمی پذیرد و با انکار، خود را می فریبد، البته خود جای سوال دارد.
امّا ورای این مسائل، برای حقیر، این اثر فاخر، پیام های بسیاری داشت...
میدان مین ؛ معبر ؛ پاکسازی ؛ شیار ؛ عشق ؛ انتظار و ... 
تلنگرهایی که هنگامۀ بازگشت از سینما، مدام گوش را نوازش می دادند. 
از فرهنگ تا ارشاد ... 
راه زیادی نیست ... 
ارزش پیاده روی را داشت... 
و نمادهای سرمایه داری که نه فرهنگ را می پذیرد و نه ارشاد را تحمل می کند. 
و من که شیار 143 را با خود، مدام مرور می کردم 
و در مسیر، بارها و بارها، آن شیار را می دیدم ، با این تفاوت که دیگر، خبری از میدان مین نبود و چرخ دنده های سرمایه داری، جای خالی مین های میدان جنگ را، پر کرده بودند، چرخ دنده هایی که سراسر، شیارهای دسترس ناپذیر است و همّت تو را برای فتح آنها، با نیستی بی مانند، پاسخ می دهد... 
نمی دانم مختصات آن جنگ چگونه بود که رویا، امکان کشف جسدی را فراهم می ساخت، امّا این را می دانم، که این جنگ، رویا بردار نیست... 
آنجا، شیار را می شناختی، مختصاتش را داشتی، منطقه اش را می دانستی و تنها، مشکل تو، میدان مین بود و جهل نسبت به وجود یک نشان! 
اینجا، در همهمۀ سرمایه داری، شناخت شیار، برایت دشوار است، گرای مختصاتش کلافه کننده است، وسعت منطقه اش، زیاد و مشکل تو، بیشمار بودن موانع است... 
در راه، احساس کردم، می توان در لابه لای مظاهر مدرن، شیارهایی را نیز جست و جو کرد، شیارهایی که دارد آهسته آهسته در تند باد حوادث، به فراموشی سپرده می شود.
شیارهایی که صرفا، فراموش می شوند، امّا هستند و خواهند ماند
شاید، روزگاری بچه های تفحص، آنها را از زیر آوارهای سرمایه داری، بیرون آورند! 
تلنگر فیلم، جلوۀ رویایی صادقانه را داشت 
امّا، اکنون، همین که بخوابی، بازی را باخته ای، چه برسد به تجربۀ رویایی صادقانه!
من اینطور شیار را فهمیدم ... 
به حسینیۀ ارشاد که رسیدم، دیدم بسیجی ها، کمین زده اند. روبروی حسینیه. برایم جالب بود... یک ایست و بازرسی ساده... به هر حال تداوم امنیت، هزینه دارد.
اثر خوبی بود. 
یک درد مشترک هم داشت... 
درک نشدن جوان ترها توسط بزرگ ترها!
دستشان درست.

۱۰ دی ۹۳ ، ۱۷:۴۰
مصطفی امینی

می گفت
مردیست 
برای تمام فصول
حرف های زیادی داشت 
و شخصیتهایی 
که پرواز می دادند
ذهن تو را 
و تو 
ناخداگاه
یاد 
چند خیابان

آنطرف تر 
می افتادی 
در

دهکده ی جهانی امروزیان 
دستشان درست...

۰۷ دی ۹۳ ، ۱۷:۳۵
مصطفی امینی

هنوز هم 
آلوده است 
هوای تهران
بر قامت سازه ها 
دوده بنشسته
داغدار است 
میدان آزادی 
حزین است 
میلاد آبادی 
باران افاقه نکرد 
...
سپید برف آسمانی 
یلدا در پیش است 
شبی به قدمت هزاره ها 
تو ببار 
شاید 
چند صباحی
رنگ رخساره ات 
پنهان کند 
حال درون تهران را
نمی خواهم بفهمد یلدا ...

(با ارادت)

۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۷:۱۱
مصطفی امینی