دوش جامی ز میِ صافیِ ذاتم دادند
ساغری چند ، چو از دُردِ صفاتم دادند
نیم مستم چو نمودند ، ز مینای صفات
جام سرشار ، ز خُمخانه ی ذاتم دادند
بُوَد از هر دو جهان سر خطِ آزادی من
جرعه یی کز درِ میخانه براتم دادند
مُلک اسکندر و آب خِضِر از یادم بُرد
از لب دوست ، چو بوسی به زکاتم دادند
چشمه ی روشن لعل تو مرا کرد عیان
آب خضریکه نشان در ظلماتم دادند
چه غم ار خنجر ابروی توأم ساخت هلاک
از لب لعل تو باز آب حیاتم دادند
تشنه در بادیه ی هجر نشاید مردن
منکه از دیده ی خونبار ، فراتم دادند
دل بُوَد فارغم از یادِ گلستان جنان
تا که در گلشن کوی تو ، ثباتم دادند
شده ام در قدم پیر مُغان ، پست چو خاک
که به میخانه علوِّ درجاتم دادند
کار با گردش پیمانه چو افتاد اشراق
از غم گردش ایّام نجاتم دادند