قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته
مصطفی امینی «بیدار»

مالک و مدیرعامل هلدینگ بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول:
1- آژانس خبری بین المللی ایصال نیوز
2- ماهنامه اقتصادی سیاسی نهضت
3- آژانس خبری محلی نجف آباد نگار

مالک و مدیرعامل شرکت‌های:
1- بهساز قامتان بیدار
2- جوانه سبز رها
3- آسمان خراشان بیدار
4- داده کاوان ژرف اندیش
5- مرکز کارآفرینی و شتابدهنده بیدار
6- مرکز فنی ارتوپدی بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول انتشارات قلم شکسته
صاحب امتیاز و مدیرمسئول کانون آگهی و تبلیغات ارمغان نو

کارآفرین و فعال اقتصادی بخش خصوصی
شاعر، نویسنده و مترجم
یک علامه ای در ابتدای مسیر زندگی

دانشجو و دانش آموخته در رشته های
1- جامعه شناسی
2-روانشناسی
3- روزنامه نگاری
4- مطالعات فرهنگی و رسانه
5-حقوق

ایمیل: mostafaamini1990@gmail.com
نویسندگان

۴۲ مطلب با موضوع «بداهیات» ثبت شده است

چشم هایت
مملوء از غم بود
و من 
بسان جوانی ناکام
بدان ها
می نگریستم ...

۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۵:۵۳
مصطفی امینی

عزیز! 
اینکه کی خوبه، کی بده، کی قابل اعتماده، کی نامطمئنه، کی مشکوکه، کی کوکه!
اینا سخته در موردش قضاوت کردن، یکطرفه پیش قاضی رفتن، حکم صادر کردن! 
اینکه یکی مبهمه، خب دلیل نمیشه که شخصیتش رو زیر سوال برد، صداش بزن، ازش رک و راست و پوست کنده بپرس، چی میشه مگه، هر کسی برای کاراش دلیل داره، 
هی گمان گمان گمان! 
مثلا که چی بشه! 
خیلی از دشمنی های ما آدما، منشأش همین گمان های بیجاست، همینجور واسه خودمون قضاوت می کنیم، ای کاش تعارف ها رو میگذاشتیم کنار
آقا اگه به کسی گمانی داریم، شکی داریم، شبهه ای داریم، رفتارش برامون مبهمه، خب چرا نمیریم ازش بپرسیم، باهاش حرف بزنیم، بگیم ما این تصورات منفی رو از تو داریم، یا درسته، یا نه، اگه درست نیست ما رو قانع کن، اگه درسته توضیح بده 
اینکه نمیشه، هی ذهن خوانی، نیت خوانی، بدبینی! 
اینجوری سنگ رو سنگ بند نمیشه، خیلی از پیوندها قطع میشه، کدورت ها انباشته میشه، بی اعتمادی جامعه رو متلاشی می کنه!
چرا اینجوری شدیم ما آدما 
زیاد دیدم از این نمونه ها
آخریش همین پیش پای شما 
اصلا خودمم مبتلام به این بلا
اگه ما آدما کمی بیشتر با هم رو راست بودیم؛ صادق بودیم؛ صریح بودیم؛ برداشت هامون رو، حقیقت نمی دونستیم؛ یه کوچولو احتمال میدادیم ما اشتباه می کنیم؛ خب الان، خیلی از کدورت ها وجود نداشت، پیوندهای اعضاء جامعه چنین آشفته نمی شد؛ دوستی ها بیشتر می شد؛ اختلافات کمتر می شد؛ زندگی زیباتر می شد... 
والا چی بگم، خدا آخر عاقبت همه مون رو ختم به خیر کنه! 
خوب و بد خلق در این زندگی 
نسبی و فرضی و پر از شائبه ست 
ظن و گمان همه ی دلبران 
منشاء این حساب بی قاعده ست
خوش باشی عزیز. 
ببخشید سرت رو درد آوردم 

۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۵:۵۱
مصطفی امینی

دلم ز عشوه ی ترسا مثال صنعان است
هزار سجده ی عابد، فدای جانان است
چو شیخ، خواب شفا در سکوت ما دیده 
سکوت می کنم امّا دلم پریشان است.

(مصطفی امینی)

۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۵:۳۷
مصطفی امینی

خوانده ایم که کنفسیوس می گوید:

«مردی که دارای عزمی نیرومند و اخلاقی متین است، هرگز فضیلت اخلاقی خود را فدای هوس های زندگی نمی کند. آری مردانی در این جهان زندگی کرده اند که برای تکمیل و حفظ فضایل اخلاقی، جسم و جان خود را فدا ساخته اند»

از پدیده های اربعین 1436، اینکه، جمعی از دوستان، نزدیکی های کربلا، عطای زیارت حسین را به لقایش بخشیده اند!

واقعیت آنکه، جماعتی از دوستان که عازم سفر کربلا شده بودند تا مراسم اربعین را آنجا باشند، اربعین نشده بازگشته اند.

با تعجب، از ایشان، علّت را جویا شدم.

ظاهرا از انبوهی جمعیت و نبود امکانات نظافت و سرویس دهی و خبر انفجار، شکوه داشتند و دلیل عدم زیارت را اینها می دانستند.

با کنایه و به خنده، ایشان را گفتم:

( باز به خودم که ادعایی ندارم، آخر امام حسین، آن سال، از امثال شما ها رو دست خورد، گفتند هستیم و وقت حادثه نبودند! )

 
میان نخواستن و نگذاشتن فاصله بسیار است...
می گفتند: خیلی ها بازگشته اند؛ احتمالا، فردا، پس فردا، اخبارش را خواهید شنید 
با این همه خیلی ها هم مانده اند و رنج سفر به جان خریده اند. 
به احتمال 40،30 درصد، اگر در این زمان، حسین بود، تنها نمی ماند. 

و امّا سوالی که پیش می آید این است که: آیا برای یاری حسین(ع)، عزیمت به کربلا، ضرورت دارد؟

پاسخ این است که: 

اگر مصاف، کربلا باشد و ما نیز قول مساعدت و همراهی داده باشیم، آری، الزام به کوچ به کربلا است و در غیر اینصورت الزامی نیست و حتی می توان عرض کربلا را به وسعت عرض، گسترش داد و در جست و جوی عاشوراهای با حسین و بی حسین بود، یا خود حسین شد یا همراه حسین بود.

سوال دیگر این است، که چگونه می توان، حسین را تنها پنداشت درصورتیکه، انسان های تنها، در گمنامی وصف ناپذیری می میرند؟

فی الواقع، به عقیده ی من، لزوما زیست انسان های تنها، چنانچه که مرگ را نیز بخشی از زیست تلقی کنیم و نه پایان زیست، در گمنامی نیست، پرآوازه که باشی، فقط و فقط کافیست در مصاف زمان، شانه به شانه ی همنوعان زمانه ات، نباشی؛ تنهایی را از عمق وجودت احساس خواهی کرد؛

از نشان حسین می پرسند!

باید بدانیم که نشانه ی حسین، همان تنهایی اش بود و تنهایی نشان فرزند فاطمه ؛

حسین تنهاست چون نشان دارد و نشان دارد به دلیل اینکه تنهاست؛

پندار من این است، که حسین، همچنان بلند آوازه ای تنها در جمع پیروان بسیار است؛

میان حقیقت حسین و حسین تصورات ما، شاید فاصله بسیار باشد، اگر چنین باشد، همانا تصدیق تنهایی حسینِ پرآوازه خواهد بود. 

و اما گفته می شود که خدا با حسین بود و کسی که خدا با او باشد، تنها نیست، پس تنهایی حسین به چه معناست؟ 

پاسخ این است که:

معیار سنجش در جهان بینی آدمی نمی تواند همان معیارهای سنجشیِ وجودی به نام خدا باشد والا دامنه ی تضاد آدمیان به دستگاه تدبیر پروردگار، رخنه خواهد کرد و به شمار خدایان خواهد افزود. ما صرفا در دایره ی فهم خود و انباشت باورهای خود، به نظاره و قضاوت می نشینیم، از این منظر هنگامه ی قضاوت زیست امثال حسین، آنها را تنهایان پرآوازه می یابیم ، لیکن چنانچه بخواهیم بر سرشت مبارک حسین بنشینیم و از منظر او نظاره گر باشیم، آری، شاید خود، تنهایی را احساس نکنیم امّا باید در نظر داشته باشیم که مقام (خدا را با خود دیدن) ، مرتبه ی کمی نیست و نتیجه اش خود را ندیدن است و همه را خدا دیدن و جز خدا ندیدن و یکتایی مطلق، که آن هم، تنهاییست.

آری؛ یکبار دیگر بیان سخن کنفسیوس در رثای حسین، این تنهای پر آوازه، خالی از فایده نخواهد بود:

مردی که دارای عزمی نیرومند و اخلاقی متین است، هرگز فضیلت اخلاقی خود را فدای هوس های زندگی نمی کند. آری مردانی در این جهان زندگی کرده اند که برای تکمیل و حفظ فضایل اخلاقی، جسم و جان خود را فدا ساخته اند

سلام بر تنهای پرآوازه، فرزند فاطمه، حسین بن علی (ع)

التماس دعا 

۲۲ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۰
مصطفی امینی

دنیا بیر پنجره دی 
هر گلن باخار گدر

حضرت خیّام می فرمایند: 
آرند یکی و دیگری بربایند 
بر هیچ کسی راز همی نگشایند 
ما را ز قضا جز این قدر ننمایند 
پیمانه ی عمر ماست می پیمایند

آری 
مثال دنیا، مثال پنجره ی ایست که می نگری از آن، ثانیه هایی و می گذری 
در مسیر تکامل مسافری ، توفیقی اجباری!

گروهی می گویند این هیاهویی که در عالم به پا شد، حاصل معصیت پدرم، آدم بود، برای من نیز پذیرفتنی نیست! 
اصلا مگر امکان دارد؟! معصیت در دایره ی عالم ماده محصور است، عالم شبه مثال را چه به معصیت! 
همه ی مفاهیمی که در ذهن پرورانده ایم ما آدمیان طی هزاره هایی که مهمان این منزل بوده ایم، مختص عالم حس و ماده بوده است... 
از خیر و شر گفتیم ... از گناه و عذاب گفتیم ... همه و همه در دایره ی قضاوت مادّی ما می گنجد 
عوالم دیگر را از این دو راهی ها ، خبری نیست ، مخالفت ها و تبعیت ها ، مختص همین مرحله است، اینجاست که آدمی را کمی آزاد گذاشته اند، تا مخالفت کند، موافقت کند، آنچه معصیت می نامیم، آن بکند، اقتضای این مرحله بوده است، همه در مسیر تکامل، همسفریم!

بازگشتی وجود ندارد، این مسیر، یکطرفه است رو به سوی بهشت. همان منزلگاهی که پدرم آدم، هنگامه ی رویای آغازین، سرمست آن شد و رویای شبه مثالی را با دو گندم توشه ی سفر، بدرود گفت تا به آن برسد! بازگشتی حقیقی به مکاشفه ای معنوی! 
توشه اش بود آن دو گندم ، برداشت و راهی شد، در دنیا کاشت و خورد و قوی شد، مگر نه این است که هر سفری را توشه ای لازم است ؟!
آن بهشت، برزخی بود، خیالی بود، احساس رویایی بود، مکاشفه ای در خواب بود، آن دید و مست شد و بیدار شد و هوشیار شد و عازم شد... 
مستی، بیداری آورد و بیداری هوشیاری آورد و هوشیاری، بی قراری، بی قرار شد، مسافر مسیر تکامل شد

آری! 
پدرم معصیت نکرد، نافرمانی هم نکرد، اصلا خطایی نکرد، او عاشق شد... 
دیده ای، کسی را می بینی، به دلت می نشیند، عاشقش می شوی، همه چیزت می شود او ، برای او، برای رسیدن به او، اصلا دیگر تویی وجود ندارد، همه چیز می شود او ، آدم آن دید، در عالمی خیال گون دید، آنچه که شاید بهشتی برزخی نامیمش، عاشق شد، اصلا روزگار دلدادگی و هجران را چه به معصیت! 
رهسپار شد و شد آنچه باید می شد! 
اینکه آن خیال کجا بود و مختصاتش چگونه بود، نمی دانیم، امّا هر چه که بود در دایره ی بیداری زمینی نبود، چرا که هبوط شد، دیدی دلبسته ی دیاری می شوی، قصد سفر می کنی، بلیط تهیه می کنی، امّا تو پرواز نمی کنی، پروازت می دهند، بلیط پدرم، آن دو گندم بود، هبوط شد، از آسمان معنا به زمین ماده! 
نمی دانم سرندیب هند کدامین رمز و راز را در خود نهفته است، امّا احتمالا واسط پروازی خوبی باید باشد ... چه بگویم... 
پدرم را قطره ای از حقیقت نوشاندند، سرمست شد، معصیت نکرد، خطایی هم نکرد، فقط در عالم مستی، محتسب را ندید، رحمان را دید، رحیم را چشید! 
ره توشه ی سفر را برداشت، راهی شد... 
مجنون مست را نصیحت چه کاره است؟! 
خدای را سپاس بسیار باید گفت، مهربان است، تکامل را برای آدمیزاده دیده، لیکن اراده نموده، افتخارش برای بنده بماند! 
تا آدمی در هستی فریاد بزند، ای اهالی مستأجر، من خود ساخته ام ... سختی کشیده ام ... درد فراق چشیده ام ... جهان دیده ام ... لایق آن سجده بوده ام ... مأمور آخرین مرحله ی تکامل بوده ام ... شایسته ای این لطف حضرت حق بوده ام ... ببینید فخر مرا، من، این عزیز دردانه ی خلقت را!

معصیت در نگاه محتسب، معصیت است، در دایره ی فهم آدمی معصیت است، در قضاوت این دنیایی معصیت است، پس از تشریع دین و ابلاغ تکلیف، معصیت است، در این منزل معصیت است؛ امّا کریم را چه به معصیت؟!

بر چشم تو عالم ار چه می آرایند 
مگرای بدان که عاقلان نگرایند 
بسیار چو تو روند و بسیار آیند 
بربای نصیب خویش کت بربایند

چه بگویم که گفته اند: 
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من 
تکنولوژی پیشرفت چشمگیری داشته است. اسپرم ها را دیده ای؟! چه هیاهویی می کنند، چه رقابتی است میانشان، خیلی هاشان از تکامل جا می مانند، تکامل لیاقت می خواهد، همّت می طلبد، پشتکار لازم دارد، خیلی هاشان در همان مرحله می مانند، درمانده می شوند و پایان! 
مصطفی؛ در همه ی مراحل همین است، همین قانون است ... باید شایسته ی تکامل باشی والا جا می مانی، درجا می زنی، مأموریتت تمام می شود، هستی، برای تو نمی ایستد، خودت را برسان. هیچ تلاشی نکرده ای، بیدار شو، مراقب باش مثل اسپرم های بیهوده، جا نمانی، این سفر تکامل، شایستگی می خواهد، خیلی کار داری، خیلی و هنوز عقبی! 
الله اعلم. 
---
پ.ن: لازم می دانم از یکایک دوستانی که زادروز مرا ، تبریک گفتند، تشکر کنم. شایسته ی محبت های ایشان نبودم، مرا شرمنده نمودند. 
دوستان، خیلی خیلی ممنونم و برایتان بهترین ها را آرزومندم.

۱۱ مهر ۹۳ ، ۰۲:۰۱
مصطفی امینی

در زمانه ی غاصبان بد فرهنگ 
غنچه های باغچه ی شهر رنگارنگ 
چون حیات شهر در خطر دیدند 
بر شکفتن گلبرگ هاشان، بخندیدند 
چون ز باغبان باغچه صفا دیدند 
در وفای عهد خویش کوشیدند 
گر چه آرزو به دل بودند 
یا هوا خواه دنیای گل بودند 
نوجوان، جوان، ز رؤیا پر 
عاشق شکفتن و حوری و گل 
لیک، شهر، شهر آنان بود 
بستر حیات باغچه، ایران بود
فصل امتحان چو ز ره رسد
آزمون است و درس و لحد 
غنچه های مکتب ایمان 
عاملان منطق و قرآن
دیده ها بستند و با احسان 
در هوای حیات جاویدان 
جان، فدای سرزمینشان ایران 
دوستان حیات دنیایی 
این سرا، سرای آزمون و خطاست 
هر که را هست حیات جاویدان 
امتحان داده، پیروزمند این میدان 
من نه از خیل آن شهیدانم 
نه هوا خواه غنچه های ایرانم 
لیکن، این نکته می دانم 
که شکست فنا، هنرمندی ست 
و هنر را رجال خدا 
سحر در آستین، هستی ست ... 
...
نه فرشتگانی آسمانی بودند و نه حوریانی هدیه داده شده به ساکنان زمین 
آنان زمینی بودند ... خاکی خاکی ... با همه ی خصایص انسانی ... 
و همه ی آرزوهای بشری ... 
عاقبت همه می میریم، مگر غیر از این است، آیا می توانی از مرگ فرار کنی؟!
دشوار است بتوانی از زمان عبور کنی، زمان را شکست دهی و پیروز این مبارزه ی دشوار باشی ... 
جاودانه شدن، زحمت می خواهد ... خیلی سخت است ... 
مثلا باید سالها درس بخوانی، دانشمند بشوی، ابداعی داشته باشی، تا یادت برای همیشه در دلها بماند ... باید خدمتی یا زحمتی برای بشریت داشته باشی ... 
کمترین دستاورد، این بچه هایی که به هر دلیلی عزیزترین دارایی خود را تقدیم وطنشان و باورهایشان کردند، همین است، همین جاودانگی ... 
می بینی چه معامله ای کردند ... همه اش سود است ... 
عاقبت می میری، چند روزی هم شیون می کنند، سالگردی هم برایت می گیرند و تمام! 
امّا فدائیان وطن را بنگر ... برای همه عزیزند ... 
جاودانگی کمترین دستاورد ایثاری بود که آنان نمودند ... 
یادشان گرامی ... 
با ارادت.

۳۱ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۴۷
مصطفی امینی

آسمونُ دوست دارم
حتّی بیشتر از ستاره 
ولی این حرف قشنگُ
میزنم با کلّی ناله 
آسمون وقتی قشنگه
که باشه خورشید ستاره
آسمون به شرط خورشید
بدلش فایده نداره 
...
به ستاره ها بگوئید 
که خورشید، عزیز می مونه 
بیخودی، نقشه نریزند 
هنوزم خورشید همونه
هنوزم برای ما ها 
اسم اختر، یه نشونه
توی این شلوغی شهر 
یاد اون، تو دل می مونه
...
هنوزم مثل قدیما 
او یه مرد مهربونه 
هنوزم مثل یه شمعی 
توی تاریکی می مونه 
نداره ترسی ز سوختن 
میسوزه تا ره بمونه 
مثل خورشید که یه عمره 
ایستاده تا شب نَمونه
...
همگی به گوش، خبردار 
داره میده وعده بیدار 
به همون نشونی ای که 
گفته بود، میره شب تار 
به خدا یه روزی آخِر 
صبح میشه وعده ی دیدار 
سَحرِ، قرآن بخونید 
نزدیکه طلوع اون یار 
...
اینایی که نا امیدن 
وعده ی سیاهی میدن 
اینایی که دل بریدن 
رسم نامردا رو دیدن 
همگی به گوش، خبردار 
داره میشه صبح دیدار 
یه خبر دارم که نابه 
داره میشه فجر بیدار 
... 
قبل اون باید بدونید 
دو تا اتفاق تلخه 
یکیش از جانب بلخه 
میسوزه هر کی که فَلخه 
دومیش که خیلی تلخه 
میکشه هرکی که سَلخه
بین این دو تا نشونی 
روزگار اهل، تلخه 
... 
همگی به گوش، خبردار 
میگذره این شبای تار 
گِردِ این چرخ زمونه 
دائما اینجور نَمونه
وقت چرخیدن دنیا 
نزدیکه ، اینها، نشونه 
منتظر باشید عزیزان 
وقتشُ خدا میدونه

-------------------------------
با ارادت 

۰۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۲
مصطفی امینی