دانشمندی به دیدار پارسایی رفت، از یکی از دوستانش سخنی به میان آورد.
پارسا او را گفت: از این دیدار زیانکار شدی و سه جنایت ورزیدی:
کینه ی مرا به دوستی تیز کردی، دل آسوده ی مرا نگران داشتی و خویش را نیز متهم کردی!
دانشمندی به دیدار پارسایی رفت، از یکی از دوستانش سخنی به میان آورد.
پارسا او را گفت: از این دیدار زیانکار شدی و سه جنایت ورزیدی:
کینه ی مرا به دوستی تیز کردی، دل آسوده ی مرا نگران داشتی و خویش را نیز متهم کردی!
دانی که را سزد صفت پاکی ؟
آن کو وجود پاک نیالاید
در تنگنای پست تن مسکین
جان بلند خویش نفرساید
دزدند خود پرستی و خودکامی
با این دو فرقه راه نپیماید
تا خلق از او رسند به آسایش
هرگز به عمر خویش نیاساید
آنروز کآسمانش برافرازد
از توسن غرور بزیر آید
تا دیگران گرسنه و مسکینند
بر مال و جاه خویش نیفزاید
در محضری که مفتی و حاکم شد
زر بیند و خلاف نفرماید
تا بر برهنه جامه نپوشاند
از بهر خویش بام نیفزاید
تا کودکی یتیم همی بیند
اندام طفل خویش نیاراید
مردم بدین صفات اگر یابی
گر نام او فرشته نهی، شاید
هنگامیکه
سرداری
سروده ای می خواند
شعری زمزمه می کند
و یا از عشق و اتحاد و صلح می گوید
امیدوارتر می شوم
شاید
روزی نه چندان دور
شاخه گلی نیز
در دستانش بیابم
عزم ملاقاتی
در گامهایش ببینم
شوق دیداری
در دیدگانش احساس کنم
و عشقی را که
کینه ها را
حصرها را
حبس ها را
برطرف سازد
هرگز
فراموش نمی کنم
روزی را که
در نهایت خشم
بر سر دار
فریاد برآوردم:
( چرا چنین می کنید؟ )
و دیدم
حلقه ی اشک را
در دیدگانش
در حالیکه می گفت:
( من نیز دل دارم )
آری
می خواهم
چنین
دلخوش باشم
آرزو کنم
و جور دیگر ببینم
آی آدم ها
نا امیدم مکنید
حتی اگر می دانید
که آن سردار
که سر دارد
دل ندارد
بگذارید
در خیال خویش
دلخوش باشم
شاید
در همین نزدیکی
دیدم
دار
سرم را دارد
می خواهم
تا آنروز
خیال کنم
سردار هم
دل دارد
مثل من
که سر دار هم
دل دارم
پس نگویید
که سردار
دل ندارد
می خواهم
بر این خیال بمانم
که او نیز
دل دارد
حتی
اگر
در باورتان
این، یک دروغ بزرگ باشد...
به دنیا آمدوم ناخواسته، ای دل
گذر کردوم همی از دیر و از گل
سه روزی آمدوم اینجا به بازی
که سرخوش باشم و از خویش راضی
ز دیروزم گذشت و برنگرده
خدایا بی وفایی، دوره گرده
همی امروزم ای دل رو به موته
کلامش آخر و حالش یموته
ز فردا هم خبر، این دل نداره
که باشه یا نباشه، بی قراره
همی دیدوم ز این رسم زمونه
هزاران درس و پند و هم بهونه
کنون گویم تو را ای دوست، نکهت
که هرگز بر نگرده چرخ عمرت
همی باید که تا هستیم اینجا
بدونیم قدر یکدیگر به مولا
مبادا یاد یکدیگر، جفا شه
تموم خنده هامون بی وفا شه
مبادا قدر یکدیگر ندونیم
فراموشی بشه، درس بخونیم
آنانکه شمع آرزو، در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
دی مفتیان شهر را، تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
چون رشته ی ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنّار خود، بر خرقه ی من دوختند
یا رب چه فرّخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غمِ، دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یا رب، بهایی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان، اوراق خود را سوختند
گوشه گیرانی که رو در خلوت دل کرده اند
رشته جان را خلاص از مهره گل کرده اند
اهل دنیا در نظر بازی به اسباب جهان
حلقه ای هر لحظه افزون بر سلاسل کرده اند
کارافزایان که دنبال تکلف رفته اند
زندگی و مرگ را بر خویش مشکل کرده اند
بر رخ بی پرده مقصود، کوته دیدگان
پرده ها افزون ز دامان وسایل کرده اند
مد احسان می شمارند این گروه تنگ چشم
چین ابرویی اگر در کار سایل کرده اند
از ورق گردانی افلاک فارغ گشته اند
خرده بینانی که سیر نقطه دل کرده اند
دوربینانی که نبض ره به دست آورده اند
خار را از پای خود بیرون به منزل کرده اند
گوشه گیرانی که دل را از هوس نزدوده اند
خلوت خود را ز فکر پوچ، محفل کرده اند
از پی روپوش، واصل گشتگان همچون جرس
ناله های خونچکان در پای محمل کرده اند
لنگر تسلیم از دست تو بیرون رفته است
ورنه از موج خطر بسیار ساحل کرده اند
کشتگان عشق اگر دستی برون آورده اند
خونبهای خویش در دامان قاتل کرده اند
در بهار بی خزان حشر، با صد شاخ و برگ
سبز خواهد گشت هر تخمی که در گل کرده اند
چشم می پوشند صائب از تماشای بهشت
رهنوردانی که سیر عالم دل کرده اند
به دردی که زخمش پدیدار نیست
به زخمی که با مرهمش کار نیست
به جوش و خروش خُم پر شراب
به مستان از نشئه، در پیچ و تاب
به مینای بشکسته بر دست مست
به مستی که مالد، به دیوار دست
به پشت کمانیّ و پر پیچ تاک
که عمری نشسته ست بر روی خاک
به آئینه ی قلب رندان پیر
به پیران میخواره ی سر به زیر
به رند نظر باز بی نام و ننگ
که زد شیشه ی شرم و عفّت به سنگ
به لبخند جامی، که شد پر ز خون
به اندوه پیمانه ی واژگون
به بدمستی باده خوار فکار
به مخموری صبح شب زنده دار
به ته جرعه هایی که شد سهم خاک
به افشرده ی پاک و جانبخش تاک
به لبهای مینای صهبا فشان
به زر ریزِ سر پنجه ی زر فشان
به جام تهی از شراب رنود
به صهبای سرخ و به جام کبود
به چرخشت، آن حجله ی دُخت تاک
به تاک، آن برومند فرزند خاک
به لبهای پُر خون ساغر قسم
به می بهتر از جمله بهتر قسم
به رنگ دل انگیز صهبا قسم
به آب حیات گوارا قسم
به خورشید رخشان و تابنده ماه
که روز است؛پایان شام سیاه.