لبلاب چون ساده لوح درختی اسیر را در آغوش گیرد، سودایی جز ارضاء امیال خویش ندارد. درخت که باشی، تنهایی، چنان ناطقه ات را قلقلک می دهد که با لکنتی بی مانند و نابخردی بی مثال، در آغوش پر طمع این دو روی پلید، گرفتار آیی و دستان گشاده اش را علاقه قلمداد کنی و عطر مسموم وجودش را شراب یابی و خویش را گرفتار خدعۀ او بینی آنگاه که زمان مستی ات به درازا کشیده باشد و هوشیاری و خرد در پستوی وجودت زندانی!
هیچ گاه نگاه مثبتی به این گیاه هرزه نداشته ام. همیشه پندار من این بوده است که اهلیش کنی یا نکنی، هرزه خواهد ماند.
آیا نگریسته ای که چگونه پلکانی می سازد از درخت مست و بالا می رود و ارضاء بلندپروازی خویش را در هم آغوشی با درختی بی پناه می یابد؟
آنقدر به دور درخت می پیچد و تن فروشی می کند و هوس درختی تنها را وسیلۀ ترقی خویش می یابد تا به اوج رسد، ارضاء شود و بلندپروازیش به ثمر نشیند.
آن زمان چون فرا رسد، دیگر درخت ناتوان را یارای غلبه بر هوا و هوس نباشد و مستی او را به کام مرگ کشاند و زردی رخ و خشکیدن وجود، شیرین ترین هدیۀ خداوندی یعنی حیات را از او ستاند، شاید چنین از دام گیاهی هرزه، رهایی یابد اگر باغبانی این همه مدّت مدهوشی او را درک نکرده باشد و دادش را نستانده باشد، از گیاهی که نمی خواهد بر خویش اتکا کند و کمال را بر گردۀ دیگران نیابد!
در حیرتم که چرا با این همه بدکاری و خدعه، هدیه ای دلنشین به عالم، نام او را یدک می کشد؟!
عشق...
یعنی آدمی، این شریف ترین حیوان روی زمین، بعد از این همه سال زیست و تکامل، نام دیگری نیافته است؟
اصلاً براستی عشق چیست؟
شاید اگر از دوستانی که مدّتی در کنار حقیر، روزگار گذرانده باشند، پرس و جو کنید، احتمالاً چند عبارت را می شنوید:
بسیار مبهم است؛ عاشق نیست؛ سنگدل است؛ مغرور است؛ پیچیده است و ...
یکی از دوستانم پس از مدّتی همنشینی با من، می گفت: آرزو دارم عاشق شوی، و من آهسته می گفتم: تا احتمالاً آدم شوم.
امّا من آن همه نیستم، چون من، من نیستم.
علیرغم اینکه وجودی سرشار از آن احساس غریب دارم، امّا درک واژۀ "عشق" برایم دشوار بوده است هر چند که تظاهر بدان واژه هیچگاه برایم طاقت فرسا نخواهد بود.
نمی دانم شاید سالها تنهایی مرا چنین رهنمون شده باشد... شاید...
به هر حال هر چه که هست، شرح آن در این مجال نگنجد، خواه اتّحاد هورمونی عظیم باشد، خواه انتزاع باشد و خواه وهم باشد و ...
هر چه که هست، تجربۀ زیست تهی از آن، باید دشوار و کسالت بار باشد.
شکوۀ من بیشتر، به دلیل وفور این واژه است در مراودات روزمرۀ آدمیان. قاعدتاً کالایی که گرانبها است باید کمیاب باشد و کالای کمیاب نمی تواند دم دستی و سهل الوصول جلوه کند!
راستش را بخواهید، درک عاشقان روز مزدی برایم آسان نیست. فوت عزیزی را هم که تجربه می کنی، حرمت نگه می داری، یکسال... چهل روز... لااقل به هفته ای قناعت می کنی... حرمت هم که نگاه نداری، نقش بازی می کنی... سالیانیست که رسم این مردم چنین بوده است، هنوز هم نمی فهمم آنانی را که با هر برآمدن آفتابی، شیفتۀ مرغکی خوش الحان می شوند و با هر غروب نفس گیری، فارغ و چون صبح دیگر آید در این رسم حاذق!
چه نامم این فاجعه را؟!
دمدمی مزاجی
بلندپروازی
هوس
حماقت
یا روزمزدی های عاشقانه
امّا هر چه که هست، این روزها قرابت بیشتری دارد با واژۀ "عشق" و گیاه "پیچک" و چه غریب است آن احساس پاک هدیه داده شده به خلقت و به گمان نگارنده، هنوز هم نامأنوس است با واژۀ «عشق» آن احساس...!
عُرَفا خرده مگیرند لطفاً؛ که تمثیلشان نهایت بدسلیقگی است و نه برداشت حقیر از احساسی گوارا و رابطه اش با یک واژه!
لبلاب، به دور درخت می پیچد و بالا می رود و او را می خشکاند، آن احساس غریب، در دل جوانه می زند و زنده می کند و رشد می دهد و به تکامل می رساند... خشکانیدن کجا و کمال کجا؟!
نکته ای بود که باید گفته می شد.
(با احترام - م.ا)