قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته
مصطفی امینی «بیدار»

مالک و مدیرعامل هلدینگ بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول:
1- آژانس خبری بین المللی ایصال نیوز
2- ماهنامه اقتصادی سیاسی نهضت
3- آژانس خبری محلی نجف آباد نگار

مالک و مدیرعامل شرکت‌های:
1- بهساز قامتان بیدار
2- جوانه سبز رها
3- آسمان خراشان بیدار
4- داده کاوان ژرف اندیش
5- مرکز کارآفرینی و شتابدهنده بیدار
6- مرکز فنی ارتوپدی بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول انتشارات قلم شکسته
صاحب امتیاز و مدیرمسئول کانون آگهی و تبلیغات ارمغان نو

کارآفرین و فعال اقتصادی بخش خصوصی
شاعر، نویسنده و مترجم
یک علامه ای در ابتدای مسیر زندگی

دانشجو و دانش آموخته در رشته های
1- جامعه شناسی
2-روانشناسی
3- روزنامه نگاری
4- مطالعات فرهنگی و رسانه
5-حقوق

ایمیل: mostafaamini1990@gmail.com
نویسندگان

۶۸ مطلب با موضوع «اشعار دیگران» ثبت شده است

مسافران که درین ره ، به کاروان رفتند 
عجب مدار ، که از فتنه در امان رفتند 
دلا ، چو جان و جهان فانی اند اهل نظر 
به ترک جان بگرفتند و از جهان رفتند 
ازین منازل فانی به عزم شهر بقا 
قدم به راه نهادند و هم عنان رفتند 
از آن ز غصه دلِ غنچه تُو به تُو ، خون ست 
که بلبلان خوش الحان ، ز بوستان رفتند 
خیالیا ، چو ره ، رفتنی ست ، خیره مباش 
تو نیز سازِ سفر کن که همرهان رفتند

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۲۵
مصطفی امینی

گم شدم در خود چنان ، کز خویش ناپیدا شدم 
شبنمی بودم ز دریا ، غرقه در دریا شدم 
سایه ای بودم ز اول ، بر زمین افتاده خوار 
راست کآن خورشید پیدا گشت ، تا پیدا شدم 
زآمدن بس بی نشان و از شدن بس بی خبر 
گوئیا یکدم برآمد ، کآمدم من یا شدم 
نَه ، مپرس از من سخن ، زیرا که چون پروانه یی
در فروغ شمع روی دوست ، نا پروا شدم 
در ره عشقش قدم نِه ، اگر با دانشی 
لاجرم در عشق ، هم نادان و هم دانا شدم 
چون همه تن دیده می بایست بود و کور گشت 
این عجایب بین که چون بینای نابینا شدم 
چون دل عطّار بیرون دیدم از ، هر دو جهان 
من ز تاثیر دل او ، بیدل و شیدا شدم

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۲۵
مصطفی امینی

آنان که بِخردند ، به هر در نمی زنند 
غیر از درِ خِرد ، درِ دیگر نمی زنند 
از کوی دوست ، بی سببی پا نمی کشند 
بر کوی دشمن ، از طمعی سر نمی زنند 
فرزانگان اگر که بمیرند از خُمار 
با ناکسان به میکده ساغر نمی زنند 
چون پند ، گوهر است و دل ناصبور سنگ 
گوهر به سنگ و سنگ به گوهر نمی زنند 
خود دیده ایم ، اینکه پزشکان پخته کار 
تا خام هست ماده ، به نشتر نمی زنند 
شاهین صفت به اوج ترقّی اگر رسند 
دست ستم به جان کبوتر نمی زنند 
چون آیتی ز طعنه ی بیجای دشمنان 
دم در کشیده ، آه ز دل بر نمی زنند

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۲۴
مصطفی امینی

آنکه از حال من خسته کند یاد ، کجاست ؟ 
آنکه گردد دلم از دیدن او شاد کجاست ؟ 
ای نسیم سحر آن تازه گُل غالیه بوی 
که از او هستی جمعی شده بر باد ، کجاست ؟ 
غیر میخانه که اهلش همه مستند و خراب 
گوشه ی أمن کجا ؟ خانه ی آباد ، کجاست ؟ 
هوسی بود ، که آزاد بمانم ، ور نه 
در هوس خانه ی گیتی ، دل آزاد کجاست ؟ 
چیست این دشت پُر از کُشته ، که در هر قدمی 
صید پید او ، ندانیم که صیّاد کجاست ؟ 
خشک سالی ، هنر و ذوق اگر نیست بگوی ؟ 
شور شیرین چه شد و شورش فرهاد کجاست ؟ 
نیست خاموشی من ، ناشی از آسایش من
درد دل هست ولی قوّت فریاد ، کجاست ؟

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۲۳
مصطفی امینی

هر آنکه از خودی خویشتن جدایی کرد 
میان خلق خدا ، جلوه ی خدایی کرد 
خوشم ز سنگ حوادث که استخوان مرا 
چنان شکست ، که فارغ ز مومیائی کرد 
به هوش باش ، دلی را به قهر نخراشی 
به ناخنی که توانی ، گِره گشایی کرد 
فغان که کاسه ی زرّین بی نیازی را 
گرسنه چشمی ما ، کاسه ی گدایی کرد 
رهین منّت صبّاغ قُدرتم ، زاهد 
که او لباس مرا ، رنگ بی ریایی کرد 
چه حکمت ست ، که زاهد به داغ پیشانی 
به خاک میکده دیدم ، که جبهه سائی کرد

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۲۲
مصطفی امینی

امروز پنجره ها را باز بگذارید 
پنجره ها را 
رو به بادها 
رو به آسمان 
رو به سپیداران 
و رو به شب، باز بگذارید 
شب رعد و برق خواهد شد 
من یقین دارم 
و بگذار رعد و برق 
با نورهای نیزه های نورانی 
و با اشکدانه های عظیم گریه های من 
بر خواب های غبار گرفته ی من فرو بارد 
و بعد 
بعد 
بگذار سپیدار متبرّک شده با 
آذرخش و نیزه های نور و اشک 
در خواب های توفانی من 
خش خش کنان و همهمه گر باشد .

واهاگن داوتیان

۰۶ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۵۱
مصطفی امینی

آن یکی آمد درِ یاری بزد
گفت یارش: کیستی ای معتمد؟ 
گفت: من _ گفتش: برو هنگام نیست
بر چنین خوانی، مقام خام نیست 
رفت آن مسکین به سالی در سفر
در فراق دوست، سوزید از شرر
پُخته شد آن سوخته، پس بازگشت 
باز گِرد خانه ی انباز گشت 
حلقه زد بر در، به صد ترس و ادب
تا بنجهد بی ادب، لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست، آن ؟ 
گفت: بر در هم توئی، ای دلستان
گفت: اکنون چون منی، ای من درآ
نیست گنجایش دو من، در یک سرا

مولانا جلال الدین 

۰۶ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۵۰
مصطفی امینی