قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته
مصطفی امینی «بیدار»

مالک و مدیرعامل هلدینگ بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول:
1- آژانس خبری بین المللی ایصال نیوز
2- ماهنامه اقتصادی سیاسی نهضت
3- آژانس خبری محلی نجف آباد نگار

مالک و مدیرعامل شرکت‌های:
1- بهساز قامتان بیدار
2- جوانه سبز رها
3- آسمان خراشان بیدار
4- داده کاوان ژرف اندیش
5- مرکز کارآفرینی و شتابدهنده بیدار
6- مرکز فنی ارتوپدی بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول انتشارات قلم شکسته
صاحب امتیاز و مدیرمسئول کانون آگهی و تبلیغات ارمغان نو

کارآفرین و فعال اقتصادی بخش خصوصی
شاعر، نویسنده و مترجم
یک علامه ای در ابتدای مسیر زندگی

دانشجو و دانش آموخته در رشته های
1- جامعه شناسی
2-روانشناسی
3- روزنامه نگاری
4- مطالعات فرهنگی و رسانه
5-حقوق

ایمیل: mostafaamini1990@gmail.com
نویسندگان

۸۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

گاه و بیگاه 
دلم می خواهد 
قفس سینه ی پژمرده ی خود بشکافم 
و برون آورم آن قلب پریشان و حزین 
و بگیرم در دست 
بفشارم محکم 
و بگویم ای قلب 
ز چه رو با من درمانده به جنگ آمده ای 
من چه کردم با تو 
که چنین 
سالها زندگیم را 
تو پریشان کردی 
اندکی سازش کن 
طاقتم سر بردی 
آخر ای قلب کمی ساکن باش 
ز چه می ترسی تو 
که چنین بر در و دیوار دلم ضربه زنی 
نکند میترسی 
اندکی ساکن باش 
من ندارم ترسی 
ساکن شو 
خسته ام کردی تو 
خسته و دلزده از این دنیا 
وقت خوابت نرسیده ست چرا 
ساکن شو .

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۴۰
مصطفی امینی

بهشت با همه جان پروری ، چو کوی تو نیست 
گُلی به باغ نکویی ، به رنگ و بوی تو نیست 
هزار نقش برآورد ، نقشبند وجود 
یکی به جلوه چو نقش رُخ نکوی تو نیست 
جمالِ نرگس و گُل ، گر چه دلکش ست ، ولی 
چو روی دلکش و چون چشم فتنه جوی تو نیست 
تو آرزوی منی ، ای چراغِ خلوتِ دل 
مرا به جان تو ، در دل ، جز آرزوی تو نیست 
فروغ باده که بنمود ، رازِ آب حیات 
حیات بخش تر از لعلِ راز گوی تو نیست
بهار را چه کنم ؟ با جمال دلجویت 
مرا بهاری اگر هست ، غیر روی تو نیست 
وصالِ روی توأم ، از چه روی رخ ننمود 
اگر که رشته ی بختم ، سیه چو موی تو نیست 
دلم ملول شد از گفت و گوی خلق و هنوز 
به دل مرا هوسی ، غیر گفت و گوی تو نیست

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۳۸
مصطفی امینی

نیست جمعی که در آن ، بیم پریشانی نیست 
خانه ای نیست ، که در وی غم ویرانی نیست 
جز نهانخانه ی عقل و عقلا ، کاندر وی 
غم ویرانی و اندوه پریشانی نیست 
پیرو عقلِ کُهن باش ، نه مفتونِ خیال 
رهنمائی ، صفت غول بیابانی نیست 
وهم را دور کن از جان و تن خویش ، که دیو 
لایق سلطنت مُلکِ سلیمانی نیست 
هم مگر عالِم وقتت بِرهاند ، وَر نَه 
چاره ی جهل تو ، اینها که تو میدانی نیست 
مگر انسان زِ کَرَم در بگشاید ور نه 
راه بیرون شدن از عالم حیوانی نیست 
خویشتن بین ، نشود مردِ خردمند غمام 
زانکه خودبینی ، جز کوری و نادانی نیس

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۳۷
مصطفی امینی

به بهلول گفتند : دیوانگان شهر را بشمار 
گفت : این کار به درازا می کشد ، عاقلان را می شمارم !

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۳۶
مصطفی امینی

ای به بزم شوق تو ، نالان بِهَر سو ، سازها 
رفته در هر گوشه یی ، زان سازها ، آوازها 
مَه جبینان جبهه سا ، بر آستانت از نیاز 
نازنینان بر درت ، بنهاده از سر ، نازها 
در هوای اوج توحید تو ، از سر می رود 
طایران قُدس را ، سر رشته ی پروازها 
رازهایت را بسی گفتند ، سر مستان عشق 
همچنان هستند لیکن سر به مُهر آن رازها 
از رگ و پی ، بنده واقف نِی ، همین در ناله اند 
ای به بزم شوق تو ، نالان بِهَر سو ، سازها

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۳۶
مصطفی امینی

خون به آن سینه ، که فرسوده ی غمهای تو نیست 
کم به آن سر ، که سراسیمه ی سودای تو نیست 
دستِ فرسوده بِلا به ، بسر اندازی غم 
سر آن سرزده کو خاک کفِ پای تو نیست 
دل رنجورم از امروز ، به فردا مَرساد 
گَرش امروز غم وعده ی فردای تو نیست 
خلعتِ عمر گرامی ، که به بالای من است 
بر تو بخشم ، چه کنم ؟ گر چه به بالای تو نیست 
چه کنم راحت آندل ، که به بالای هوا 
رنج فرسوده گُل غالیه فرسای تو نیست 
چرخ _ منشور وفا میدهدم ، لیک چه سود 
که بر او شکلِ قبول از خطِ طُغرای تو نیست 
ماه زیباست ، ولی چون رخ زیبای تو نه 
سرو یکتاست ولی چون قدِ یکتای تو نیست 
دلِ رسوایِ مرا عشق تو سودائی کرد 
گر چه سودا زده ای نیست ، که رسوای تو نیست 
زلفِ شبگون تو ، از مهر تو شیدای تو شد 
کیست کز مِهر تو چون زلف تو شیدای تو نیست 
تا بدان حد به غم عشق تو بر راه شدم 
که دلم را ز غم عشق تو ، پروای تو نیست 
گفته بودی : ز وفا روی چرا تافته ای ؟ 
کافرم کافر اگر رأی دلم ، رأی تو نیست

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۳۵
مصطفی امینی

زاهدان کمتر شناسند آنچه ما را در سر است 
فکر زاهد دیگر و سودای عاشق دیگر است 
زاهدا ، دعوت مکن ما را به فردوس برین 
کآستان همّت صاحبدلان ، زآن برتر است 
گر براند ، از خانقاهم پیر خلوت ، باک نیست 
دیگران را طاعت و ما را عنایت رهبر است 
می به روی گلرخان خوردن خوش ست ، امّا چه سود ؟ 
این سعادت ، زاهدانِ شهر ما را ، کمتر است 
ما به رندی در بساط ِ قُرب رفتیم و هنوز 
همچنان پیر ملامتگر ، به پای منبر است 
چون قلم ، انگشت بر حرفم منه صوفی که من 
خِرقه کردم رهنِ مستان و سخن در دفتر است 
داشت آن سودا که سر در پایت اندازد کمال 
سر نهاد و همچنانش این تمنّا در سر است

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۳۳
مصطفی امینی