گاه و بیگاه
دلم می خواهد
قفس سینه ی پژمرده ی خود بشکافم
و برون آورم آن قلب پریشان و حزین
و بگیرم در دست
بفشارم محکم
و بگویم ای قلب
ز چه رو با من درمانده به جنگ آمده ای
من چه کردم با تو
که چنین
سالها زندگیم را
تو پریشان کردی
اندکی سازش کن
طاقتم سر بردی
آخر ای قلب کمی ساکن باش
ز چه می ترسی تو
که چنین بر در و دیوار دلم ضربه زنی
نکند میترسی
اندکی ساکن باش
من ندارم ترسی
ساکن شو
خسته ام کردی تو
خسته و دلزده از این دنیا
وقت خوابت نرسیده ست چرا
ساکن شو .