قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته
مصطفی امینی «بیدار»

مالک و مدیرعامل هلدینگ بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول:
1- آژانس خبری بین المللی ایصال نیوز
2- ماهنامه اقتصادی سیاسی نهضت
3- آژانس خبری محلی نجف آباد نگار

مالک و مدیرعامل شرکت‌های:
1- بهساز قامتان بیدار
2- جوانه سبز رها
3- آسمان خراشان بیدار
4- داده کاوان ژرف اندیش
5- مرکز کارآفرینی و شتابدهنده بیدار
6- مرکز فنی ارتوپدی بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول انتشارات قلم شکسته
صاحب امتیاز و مدیرمسئول کانون آگهی و تبلیغات ارمغان نو

کارآفرین و فعال اقتصادی بخش خصوصی
شاعر، نویسنده و مترجم
یک علامه ای در ابتدای مسیر زندگی

دانشجو و دانش آموخته در رشته های
1- جامعه شناسی
2-روانشناسی
3- روزنامه نگاری
4- مطالعات فرهنگی و رسانه
5-حقوق

ایمیل: mostafaamini1990@gmail.com
نویسندگان

۸۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

خانه ای میساخت سقراط حکیم 
گِرد وی از خَلق _ غوغایی بخاست 
هر کسی از خانه اش عیبی گرفت 
این ز خُردیّ و کجی ، آن کمّ و کاست 
آن یکی میگفت ازین گونه وثاق 
کی سزا و درخورِ استاد ماست 
جملگی همراه گفتند : ای حکیم 
این چنین خانه ، نَه در خورد شماست 
زآنکه از تنگی و خُردی ، اندر آن 
کس نمی داند شدن ، از چپّ و راست 
فیلسوف ازین سخن خندید و گفت : 
دوستان ، این خورده گیریها خطاست 
کاشکی این کلبه ی ناچیز من 
پُر توانستی شد از یارانِ راست

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۳۲
مصطفی امینی

پای امیدم ، بیابان طلب گم کرده ام 
شوق موسایم ، سر کوی ادب گم کرده ام 
باد گلزار خلیلم ، شعله دارم در بغل 
ناله ی ایّوب دردم ، راه لب گم کرده ام 
میکند زلفت منادی بر در دلها ، که من 
گوهر خورشید ، در دامان شب گم کرده ام 
گوهر یکتای بحر دودمان دانشم 
لیکن از ننگ سرافرازی ، لقب گم کرده ام 
ای بهائی تا که گشتم ساکن صحرای عشق 
در ره طاعت ، سرِ راه طلب گم کرده ام

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۳۱
مصطفی امینی

زندگانی چیست ؟ نقشی با خیال آمیخته 
راحتی با رنج و شوری با ملال آمیخته 
عیش و نوشش جمله در کین و حسد ، بگداخته 
زرّ و مالش جمله با وزر و وبال آمیخته 
پرتو لرزان امید ، این چراغ زندگی 
شعله ای زیباست ، با باد محال آمیخته
اصل امکان چیست ؟ وین انسان کبر اندوز کیست ؟ 
قصه ای از هر طرف ، با صد سؤال آمیخته 
آن بلند اختر سپهر و این تَبه گوهر زمین 
هیچ در هیچ و خیال اندر خیال آمیخته 
هر یقینش با هزاران ریب و شک در ساخته 
هر دلیلش با هزاران احتمال آمیخته 
مرگ دانی چیست ؟ درسی با هراس آموخته 
یا سکوتی جاودان ، یا قیل و قال آمیخته 
نعمت عقبی خیالی ، از خیال اندوخته 
عزّت دنیا طلوعی ، با زوال آمیخته 
الغرض گر نقش هستی ار نکو بیند کسی 
یک جهان زشتی ست ، با قدری جمال آمیخته

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۳۱
مصطفی امینی

تو را به پای چه ریزم ؟ که آن سزای تو باشد 
مگر که سر نَهم آنجا ، که نقش پای تو باشد 
شدی رضا که شوم خوار پیش دیده ی دشمن 
رضای من همه ایدوست ، در رضای تو باشد 
هر آنچه رأی تو باشد ، جز آن خیال نبندم 
که رأی من نبود ، غیر از آنچه رأی تو باشد 
دلم که جای تو شد ، نیست جای هیچکس آنجا 
من این به خود نپسندم ، که کس به جای تو باشد 
به طُرّه ی تو که بیگانه باشد از همه عالم 
هر آنکسی که در این حلقه آشنای تو باشد 
اگر بقای تو در مرگ ما بُوَد به حقیقت ؟ 
چه خوشتر آنکه بمیرم ، تا بقای تو باشد 
تو ای دلیل رَه ، آهسته تر برو ، که مبادا 
کسی فتاده ز پا ، چون من از قفای تو باشد 
شد آفتاب رُخت در سپهر حُسن ، چون تابان 
دلم چو ذرّه عجب نی ، که در هوای تو باشد 
کسی ز پادشهی عار دارد ، ای شه خوبان 
که همچو فرصت بیدل ، به جان گدای تو باشد

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۲۹
مصطفی امینی

ز خار زار تعلّق ، کشیده دامان باش 
بهر چه میکشدت دل ، از آن گریزان باش 
قد نهال ، خَم از بار منّت ثمرست 
ثمر قبول مکن ، سرو این گلستان باش 
در این دو هفته که چون گل ، درین گلستانی 
گشاده روی تر از راز ِ این گلستان باش 
تمیز نیک و بد روزگار ، کار تو نیست 
چو چشم آینه در خوب و زشت ، حیران باش 
کدام جامه به از پرده پوشی خلق است 
بپوش چشم خود از عیب خلق و عریان باش 
درون خانه ی خود ، هر گدا شهنشاهست 
قدم برون مَنِه از حدّ خویش و سلطان باش 
خودی به وادی حیرت ، فکنده است تُرا 
برون خرام ز خود ، خضر این بیابان باش 
ز بلبلان خوش الحان این چمن ، صائب 
مرید زمزمه ی حافظ خوش الحان باش

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۲۸
مصطفی امینی

در هیچ پرده نیست ، نباشد نوای تو 
عالم پر است از تو و خالی ست جای تو 
هر چند کائنات گدای در تو اند 
یک آفریده نیست ، که داند سرای تو 
آیینه خانه ایست پُر از ماه و آفتاب 
دامان خاک ، تیره ز موج صفای تو 
هر غنچه را ز حمد تو جزوی ست در بغل 
هر خار می کند به زبانی ثنای تو 
عمر ابد که خضر بُوَد سایه پرورش 
سروی ست پُشت بر لب آب بقای تو 
یک قطره اشک سوخته ، یک مُهره یِ گِل ست 
دریا و کان نظر به محیطِ سخای تو 
در مُشت خاک من چه بود لایق نثار 
هم از تو جان ستانم و سازم فدای تو 
عام ست التفات کُهن خِرقه ی عقول 
تشریف عشق ، تا به که بخشد عطای تو ؟ 
غیر از نیاز و آز ، که در کشور تن است 
این مُشت خاک تیره چه سازد فدای تو 
صائب چه ذرّه است و چه دارد فدا کند 
ای صد هزار جان مقدّس فدای تو

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۲۶
مصطفی امینی

مسافران که درین ره ، به کاروان رفتند 
عجب مدار ، که از فتنه در امان رفتند 
دلا ، چو جان و جهان فانی اند اهل نظر 
به ترک جان بگرفتند و از جهان رفتند 
ازین منازل فانی به عزم شهر بقا 
قدم به راه نهادند و هم عنان رفتند 
از آن ز غصه دلِ غنچه تُو به تُو ، خون ست 
که بلبلان خوش الحان ، ز بوستان رفتند 
خیالیا ، چو ره ، رفتنی ست ، خیره مباش 
تو نیز سازِ سفر کن که همرهان رفتند

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۲۵
مصطفی امینی