قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته
مصطفی امینی «بیدار»

مالک و مدیرعامل هلدینگ بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول:
1- آژانس خبری بین المللی ایصال نیوز
2- ماهنامه اقتصادی سیاسی نهضت
3- آژانس خبری محلی نجف آباد نگار

مالک و مدیرعامل شرکت‌های:
1- بهساز قامتان بیدار
2- جوانه سبز رها
3- آسمان خراشان بیدار
4- داده کاوان ژرف اندیش
5- مرکز کارآفرینی و شتابدهنده بیدار
6- مرکز فنی ارتوپدی بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول انتشارات قلم شکسته
صاحب امتیاز و مدیرمسئول کانون آگهی و تبلیغات ارمغان نو

کارآفرین و فعال اقتصادی بخش خصوصی
شاعر، نویسنده و مترجم
یک علامه ای در ابتدای مسیر زندگی

دانشجو و دانش آموخته در رشته های
1- جامعه شناسی
2-روانشناسی
3- روزنامه نگاری
4- مطالعات فرهنگی و رسانه
5-حقوق

ایمیل: mostafaamini1990@gmail.com
نویسندگان

۶۸ مطلب با موضوع «اشعار دیگران» ثبت شده است

تا بود زلف تو اسباب پریشانی ما
رو به سامان ننهد بی سر و سامانی ما

نه تو رحم آوری و نی اجل آید ما را
از دل سخت تو فریاد و گران جانی ما

دید هر کس رخ تو واله و حیران تو شد
نه همین حسن تو شد باعث حیرانی ما

ز آستین اشک بیفزود و ز دامان بگذشت
آه از این سیل که دارد سر ویرانی ما

همچو خورشید عیان است که در ملک جهان
مهوشی نیست چو دلدار صفاهانی ما

کافری سخت شد از سستی ما در ره دین
سبب رونق کفر است مسلمانی ما

روز محشر چو سر از خاک لحد برداریم
نام نیکوی تو نقش است به پیشانی ما

نبرد صرفه یقین روز جزا ای زاهد
زهد فاش تو ز می خوردن پنهانی ما

ما "صغیر" از پی زاهد سوی مسجد نرویم
مسجد ارزانی او، میکده ارزانی ما

(استاد صغیر اصفهانی)

۲۹ آذر ۹۳ ، ۱۶:۵۹
مصطفی امینی

من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
تا به غایت ره میخانه نمی‌دانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
"بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند"
پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
دوش از غصه نخفتم که رفیقی می‌گفت
حافظ ار مست بود جای شکایت باشد
"حافظ"

۰۶ آبان ۹۳ ، ۲۳:۱۱
مصطفی امینی

شبی ز شمع شبستان خویش پرسیدم 
چه روی داده که لطفی به زندگانی نیست 
شراب و شاهد و شب را نمانده شیرینی 
شمیم عشق به شببو و شمعدانی نیست 
شکوه کوکبه ی بامداد کم بینم 
مگر جمال خداوند، جاودانی نیست
افق شکفته نمی گردد و شفق دیگر 
به رنگ زنده ی شنگرف و زعفرانی نیست
نه چشمکی است در اختر نه شور در مهتاب 
همه غم است و یکی شوق و شادمانی نیست 
به کوی میکده آن هایهو نمی شنوم 
شراب را دگر آن زور و پهلوانی نیست 
چه روی داده به تهران و بهجت آبادش 
که سرزمین دل انگیز آن زمانی نیست 
دگر نمی وزد آن بادهای شوق انگیز
درخت را هوس رقص و گلفشانی نیست 
چه دوره ای است که عاشق کسی نمی بینم 
دلی که شنگد و شوری زند نهانی نیست 
خدای را که از این شاهدان شهرآشوب 
یکی که دل برد از من به دلستانی نیست 
بهشت گمشده ی خود دگر نمی یابم 
که کوی عشق و محبّت بدان نشانی نیست 
مگر که شاهد من بُرد هرچه شیرینی 
که کس دگر به من از شور عشق ثانی نیست 
دگر ز عشق و جنون آیتی نمی بینم 
عزیز من، دگر الفاظ را معانی نیست 
وفا به قیمت جان هم نمی شود پیدا
فغان که هیچ متاعی به این گرانی نیست 
بهار بین که به سرسبزی بهاران نه 
خزان نگر که به کیفیت خزانی نیست 
به سبزه ها دگر آن نزهت و تراوت نه 
در آبها دگر آن رقّت و روانی نیست 
لعاب لطف فرو شسته اند از شمشاد 
جلای شوق به گلهای ارغوانی نیست 
به چشم من همه ی رنگ ها عوض شده اند 
صفای آبی و افسون آسمانی نیست 
به خنده گفت تو خود را ببین که آن همه هست 
ولی به چشم تو آن عینک جوانی نیست

۲۵ مهر ۹۳ ، ۱۷:۵۶
مصطفی امینی

ابلهی دید اشتری به چرا
گفت نقشت همه کژست چرا
گفت اشتر که اندرین پیکار
عیب نقاش می‌کنی هش‌دار
در کژی‌ام مکن به نقش نگاه
تو زمن راه راست رفتن خواه
نقشم از مصلحت چنان آمد
از کژی راستی کمان امد
تو فضول از میانه بیرون بر
گوش خر در خور است با سرِ خر
هست شایسته گرچت آمد خشم
طاق ابرو برای جفتی چشم
هرچه او کرده عیب او مکنید
با بد و نیک جز نکو مکنید
دست عقل از سخت بنیرو شد
چشم خورشیدبین ز ابرو شد
زشت و نیکو به نزد اهل خرد
سخت نیک است از او نیاید بد
به خدایی سزا مر او را دان
شب و شبگیر رو مر او را خوان
آن نکوتر که هرچه زو بینی
گرچه زشت آن همه نکو بینی
جسم را قسم راحت آمد و رنج
روح را راحت است همچون گنج
لیک ماری شکنج بر سر اوست
دست و پای خرد برابر اوست
"سنایی"

۱۷ مهر ۹۳ ، ۱۸:۳۷
مصطفی امینی

- که بود او؟ بگو! 
- هیچ نمی دانم. 
فقط این را می دانم که در چشمانش 
کورسویی از دورهای ناپیدا بود. 
- از کجا آمد؟
- به یقین نمی دانم، امّا برهنگی پاهایش
عطرهای خاک گرم بهاران داشت. 
بر بلندای پیشانی اش 
تکه هایی از مِه بود و غبار ستاره ئی. 
- چه گفت ات او؟ 
- خوب نفهمیدم
حرف هایش به دعا می مانست. 
موسیقی مقدس بی کلامی را ماننده بود سخن هایش. 
- تو را کجا برد او ؟ 
- ابتدا جلگه ای بود تفتان و 
آنجا درختان
اشکال معجزه را به تمام می تاباندند 
و هر گلی آنجا وعده ئی زیبا بود. 
و سپس مغاکی بود پر از تاریکی. 
- به کدامین سو رفت؟ 
- شب عظیم بود و راه ناپیدا. 
در دل شب - خاموش - می رفت او 
و زرّین ستاره ها
بر سر راهش
گریه می کردند. 
( واهاگن داوتیان - ترجمه ی احمد نوری زاده )

۰۱ مهر ۹۳ ، ۰۱:۴۹
مصطفی امینی

خواندیم در کتاب و شنیدیم بارها
کاندر جهان فضیلت،اصل سعادت است
خرّم کسی که در ره تقوی نهاد گام
خوشبخت آنکه پیرو حق و حقیقت ست
انسان به نام و ثروت و جاه و مقام نیست
فضل بشر، به راستی و آدمیت است
گفتند کسب فضل و ادب کن که هر که کرد
عمرش قرین شادی و اقبال و عزّت است
سر پیش کس فرود میاور ز روی عجز
روح ذلیل منشاء هر ننگ و ذلّت است
جز راه حق مپوی و بجز حرف حق مگوی
اینست آنچه شیوه ی اهل طریقت است
آزادگان به راه حقیقت دهند جان
فضل و هنر، نشانه ادبار و نکبت است
هر جا هنروریست بصد رنج مبتلاست
هرکس که پاک زیست، اسیر مصیبت است
آزادگی نماند، که از او دهم نشان
آزاده را نصیبی اگر هست، محنت است
دیدم نوای عشق و حقیقت بشد خموش
هر چیز جلوه گاه مَجازست و صنعت است
قدر کسان به فضل و شرف، استوار نیست
ناکس نگر به مسند اقبال و حشمت است
خالی شده ست بیشه ز شیر ژیان چنانک
روباه را برای تکاپوی، فرصت است
باری میان آنچه شنیدیم و خوانده ایم
با آنچه دیده ایم تفاوت به غایت است
یارب کدام راه، ره نیکبختی است
فکرم در این قیاس گرفتار حیرت است
من جز بسوی حق و شرف، رو نمی کنم
هر چند کس نه طالب حق و فضیلت است
گنج قناعت و هنر ای دل، مراد ماست
گوهر چو دست داد، به دریا چه حاجت است؟

۳۰ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۷
مصطفی امینی

در همه کون و مکان نیست جز اینم هوسی 
که مگر بی هوسی زیست توانم نفسی 
شعله ها سر زده ام از دل و جان، طور صفت 
موسئی نیست دریغا، که بجوید قبسی! 
بسته این گم شدگان، دیده و گوش، ار نه براه 
کاروانی ست نمودار و نواخوان جرسی
راز رندان خرابات، مپرسید ز ما 
به کسی راز مگوئید، که گوید به کسی 
ما نگفتیم حدیثی که توان گفت و شنید 
لیک در خلق، ز ما گفت و شنید است بسی 
چشمه ها نغز و چمن سبز و من آن مرغ که داشت 
چشم و دل بر اثر دانه و آب و قفسی 
من درین دام و تمنّای رهایی، هیهات! 
تا ابد صید تو جز قید ندارد هوسی 
ریشه مگذار ز کف، لیک خدا را بگذار 
که به مرغان هم آواز، برآرم نفسی 
گر پناهی دهدم دوست، عجب نیست نشاط 
ناگزیرست می از دُردی و گلشن ز خَسی 

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۴
مصطفی امینی