قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته
مصطفی امینی «بیدار»

مالک و مدیرعامل هلدینگ بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول:
1- آژانس خبری بین المللی ایصال نیوز
2- ماهنامه اقتصادی سیاسی نهضت
3- آژانس خبری محلی نجف آباد نگار

مالک و مدیرعامل شرکت‌های:
1- بهساز قامتان بیدار
2- جوانه سبز رها
3- آسمان خراشان بیدار
4- داده کاوان ژرف اندیش
5- مرکز کارآفرینی و شتابدهنده بیدار
6- مرکز فنی ارتوپدی بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول انتشارات قلم شکسته
صاحب امتیاز و مدیرمسئول کانون آگهی و تبلیغات ارمغان نو

کارآفرین و فعال اقتصادی بخش خصوصی
شاعر، نویسنده و مترجم
یک علامه ای در ابتدای مسیر زندگی

دانشجو و دانش آموخته در رشته های
1- جامعه شناسی
2-روانشناسی
3- روزنامه نگاری
4- مطالعات فرهنگی و رسانه
5-حقوق

ایمیل: mostafaamini1990@gmail.com
نویسندگان

۶۸ مطلب با موضوع «اشعار دیگران» ثبت شده است

زین جامه ها چه فایده؟ چون می کَند اجل 
زین پرده ها چه سود؟ که بر ما همی دَرَند 
کمتر ز مور و مار شمار آن گروه را 
کز بهر مور و مار، تن خویش پرورند 
دست زمانه بر سر مردم کُند به صبر 
آن خاک را که مردمش امروز بر سرند 
روزی امیر تخت نشین را نظر کنی 
کز تخت بر گرفته، به تابوت می برند 
گرگ اجل، یکایک از این گلّه می برد 
وین گلّه را به بین که چه آسوده می چَرَد

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۳
مصطفی امینی

از سر کوی تو گیرم که روم جای دگر 
کو دلی تا بسپارم به دلارای دگر؟ 
عاقبت از سر کوی تو برون باید رفت 
گیرم امروز دگر ماندم و فردای دگر 
مگر آزاد کنی ور نه چو من بنده ی پیر 
گر فروشی، نستاند ز تو مولای دگر 
عاشقان را طرب از باده ی انگوری نیست 
هست مستان ترا، نشئه ز صهبای دگر 
ما گدایی در دوست، به شاهی ندهیم 
زانکه این جای دگر دارد و آن جای دگر 
گر به بتخانه ی چین، نقش رُخت بنگارند 
هر که بیند نکند میل تماشای دگر 
راه پنهانی میخانه ندانند همه کس 
جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر 
دل فرهنگ ز غمهای جهان خون شده بود 
غم عشق آمد و افزود به غمهای دگر 

۲۸ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۱
مصطفی امینی

در این منزل که کس را نیست آرام 
چنان ست آدمی، غافل ز انجام 
که تا نعمت بُوَد، قدرش نداند 
بداند چون، از او گردون ستاند 
به دریائی شناور، ماهی یی بود 
که فکرش را چو من، کوتاهی یی بود 
نه از صیاد تشویشی کشیده
نه رنجی از شکنج دام، دیده 
نه جان از تشنگی، در اضطرابش 
نه دل سوزان، ز داغ آفتابش 
درین اندیشه روزی گشت بی تاب 
که می گویند مردم آب، کو آب؟ 
کدام است آخر آن اکسیر جان بخش ؟ 
که باشد مرغ و ماهی را روان بخش 
گر آن گوهر متاع این جهان ست 
چرا یا رب ز چشم من نهان ست ؟
جز آبش در نظر، شام و سَحر نِه
در آب آسوده، از آبش خبر نِه 
مگر از شکر نعمت گشت غافل 
که موج افکندش از دریا به ساحل 
بر او تابید، خورشید جهان تاب 
فکند آتش به جانش، دوری آب 
زبان از تشنگی بر لب فتادش 
به خاک افتاد و آب آمد به یادش 
ز دور ، آواز دریا چون شنفتی 
به روی خاک غلتیدی و گفتی: 
که اکنون یافتم، آن کیمیا چیست
کامیدِ هستیم، بی او دَمی نیست 
دریغا! دانم امروزش بها _ من 
که دستم کوته است او را، ز دامن 

۲۶ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۰۷
مصطفی امینی

آسمان آبی تر
آب آبی تر
من درایوانم رعنا سر حوض
رخت می شوید رعنا
برگ ها می ریزد
مادرم صبحی می گفت :
موسم دلگیری است
من به او گفتم :
زندگانی سیبی است
گاز باید زد با پوست
زن همسایه در پنجره اش 
تور می بافد می خواند
من ودا می خوانم گاهی نیز
طرح می ریزم سنگی ، مرغی ، ابری
آفتابی یکدست
سارها آمده اند
تازه لادن ها پیدا شده اند
من اناری را می کنم دانه به دل می گویم
خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود
می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم
مادرم می خندد
رعنا هم...

۲۲ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۷
مصطفی امینی

دانی که را سزد صفت پاکی ؟
آن کو وجود پاک نیالاید 
در تنگنای پست تن مسکین 
جان بلند خویش نفرساید 
دزدند خود پرستی و خودکامی 
با این دو فرقه راه نپیماید 
تا خلق از او رسند به آسایش 
هرگز به عمر خویش نیاساید 
آنروز کآسمانش برافرازد 
از توسن غرور بزیر آید 
تا دیگران گرسنه و مسکینند 
بر مال و جاه خویش نیفزاید 
در محضری که مفتی و حاکم شد 
زر بیند و خلاف نفرماید 
تا بر برهنه جامه نپوشاند 
از بهر خویش بام نیفزاید 
تا کودکی یتیم همی بیند 
اندام طفل خویش نیاراید 
مردم بدین صفات اگر یابی 
گر نام او فرشته نهی، شاید

۲۹ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۵۳
مصطفی امینی

آنانکه شمع آرزو، در بزم عشق افروختند 
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
دی مفتیان شهر را، تعلیم کردم مسئله 
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند 
چون رشته ی ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر 
یک رشته از زنّار خود، بر خرقه ی من دوختند
یا رب چه فرّخ طالعند، آنانکه در بازار عشق 
دردی خریدند و غمِ، دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یا رب، بهایی شب چه گفت؟ 
کامروز، آن بیچارگان، اوراق خود را سوختند

۲۹ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۰۹
مصطفی امینی

گوشه گیرانی که رو در خلوت دل کرده اند
رشته جان را خلاص از مهره گل کرده اند
اهل دنیا در نظر بازی به اسباب جهان
حلقه ای هر لحظه افزون بر سلاسل کرده اند
کارافزایان که دنبال تکلف رفته اند
زندگی و مرگ را بر خویش مشکل کرده اند
بر رخ بی پرده مقصود، کوته دیدگان
پرده ها افزون ز دامان وسایل کرده اند
مد احسان می شمارند این گروه تنگ چشم
چین ابرویی اگر در کار سایل کرده اند
از ورق گردانی افلاک فارغ گشته اند
خرده بینانی که سیر نقطه دل کرده اند
دوربینانی که نبض ره به دست آورده اند
خار را از پای خود بیرون به منزل کرده اند
گوشه گیرانی که دل را از هوس نزدوده اند
خلوت خود را ز فکر پوچ، محفل کرده اند
از پی روپوش، واصل گشتگان همچون جرس
ناله های خونچکان در پای محمل کرده اند
لنگر تسلیم از دست تو بیرون رفته است
ورنه از موج خطر بسیار ساحل کرده اند
کشتگان عشق اگر دستی برون آورده اند
خونبهای خویش در دامان قاتل کرده اند
در بهار بی خزان حشر، با صد شاخ و برگ
سبز خواهد گشت هر تخمی که در گل کرده اند
چشم می پوشند صائب از تماشای بهشت
رهنوردانی که سیر عالم دل کرده اند

۲۹ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۰۸
مصطفی امینی