قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته

هر آنچه عنایتی بوده است و امانتی ، دلنوشته ای و حکایتی ، شعری و شماتتی ، بیان می گردد بی هیچ مزد و منّتی

قلم شکسته
مصطفی امینی «بیدار»

مالک و مدیرعامل هلدینگ بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول:
1- آژانس خبری بین المللی ایصال نیوز
2- ماهنامه اقتصادی سیاسی نهضت
3- آژانس خبری محلی نجف آباد نگار

مالک و مدیرعامل شرکت‌های:
1- بهساز قامتان بیدار
2- جوانه سبز رها
3- آسمان خراشان بیدار
4- داده کاوان ژرف اندیش
5- مرکز کارآفرینی و شتابدهنده بیدار
6- مرکز فنی ارتوپدی بیدار

صاحب امتیاز و مدیرمسئول انتشارات قلم شکسته
صاحب امتیاز و مدیرمسئول کانون آگهی و تبلیغات ارمغان نو

کارآفرین و فعال اقتصادی بخش خصوصی
شاعر، نویسنده و مترجم
یک علامه ای در ابتدای مسیر زندگی

دانشجو و دانش آموخته در رشته های
1- جامعه شناسی
2-روانشناسی
3- روزنامه نگاری
4- مطالعات فرهنگی و رسانه
5-حقوق

ایمیل: mostafaamini1990@gmail.com
نویسندگان

۶۸ مطلب با موضوع «اشعار دیگران» ثبت شده است

به دردی که زخمش پدیدار نیست 
به زخمی که با مرهمش کار نیست 
به جوش و خروش خُم پر شراب 
به مستان از نشئه، در پیچ و تاب 
به مینای بشکسته بر دست مست 
به مستی که مالد، به دیوار دست 
به پشت کمانیّ و پر پیچ تاک 
که عمری نشسته ست بر روی خاک
به آئینه ی قلب رندان پیر 
به پیران میخواره ی سر به زیر 
به رند نظر باز بی نام و ننگ 
که زد شیشه ی شرم و عفّت به سنگ 
به لبخند جامی، که شد پر ز خون 
به اندوه پیمانه ی واژگون 
به بدمستی باده خوار فکار 
به مخموری صبح شب زنده دار 
به ته جرعه هایی که شد سهم خاک 
به افشرده ی پاک و جانبخش تاک 
به لبهای مینای صهبا فشان 
به زر ریزِ سر پنجه ی زر فشان 
به جام تهی از شراب رنود 
به صهبای سرخ و به جام کبود 
به چرخشت، آن حجله ی دُخت تاک 
به تاک، آن برومند فرزند خاک 
به لبهای پُر خون ساغر قسم 
به می بهتر از جمله بهتر قسم 
به رنگ دل انگیز صهبا قسم 
به آب حیات گوارا قسم 
به خورشید رخشان و تابنده ماه 
که روز است؛پایان شام سیاه. 

۲۹ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۰۷
مصطفی امینی

۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۵۶
مصطفی امینی

ای خواجه، دار دهر، مکافات خانه است 
هر چند میکنی، به تو آن می کنند، زود 
امروز جهد کن، که نگویی بدِ کسی
فردا اگر ز گفته پشیمان شوی، چه سود؟ 
آن رشته را متاب، که در دل گره شود 
در عقده یی مپیچ، که نتوانیش گشود
هر چند گفت و گوی مَنت، دل پذیر نیست 
لیک این قدر به سمع و رضا، می توان شنود
آب و زمین دهر، به دست تو داده اند 
تخمی چنان بکار، که بتوانیش درود

۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۰۷
مصطفی امینی

این هستی پای تا بسر، هیچ
خوابی ست مشوّش و دگر هیچ 
چند از پی چون و چند آنی 
بیهوده مپیچ، هیچ در هیچ 
فریاد برای اینهمه پوچ 
آشوب برای اینقدر هیچ 
یک لحظه و اینهمه هیاهو 
فریاد عبث به خیره بر هیچ 
این سفره ی رنگ رنگ هستی 
نقش ست و نگار، ما حضر هیچ 
آن مدّعی رموز هستی 
دارد چه خبر؟ _ بگو مگر هیچ 
افسون فسانه های موهوم 
پا بند چو کودکان بهر هیچ 
از من شنوی، مبند هرگز
دل - ای همه هیچ و پوچ، بر هیچ

۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۰۸
مصطفی امینی

بپرسید شخصی ز برگشته بخت 
که از چه فتادی در این کار سخت 
بگفت از سه چیز اوفتادم به بند 
که این بند من، مَر ترا باد پند 
یکم قول دانا، نه پذرفتمی 
همه در پی کام خود رفتمی 
دوم، دشمن از دوست نشناختم 
همه در پی دشمنان تاختم 
سیم، گر مرا کاری آمد به پیش 
به فردا فکندم من آن کار خویش 
تو امروز کاری به فردا ممان 
که فردا دگرگونه گردد زمان 
زمانه بدان کینه پیدا کند 
که او کار امروز، فردا کند
گلستان که امروز آید ببار 
تو فرداش چینی؟ نیاید به کار ! 

۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۰۳
مصطفی امینی

میان خورشید های همیشه 
زیبایی تو 
لنگریست ... 
خورشیدی که از سپیده دم همه ی ستارگان 
بی نیازم می کند 
نگاهت 
شکست ستمگری ست . 
نگاهی که عُریانی روح مرا 
از مهر 
جامه یی کرد 
بدان سان که کنونم 
شب بی روزن « هرگز » 
چنان نماید 
که کتابی طنز آلود بوده است . 
و چشمانت با من گفتند 
که فردا 
روز دیگریست . 
آنک ! چشمانی که خمیر مایه ی مهر است . 
وینک مهر تو : 
نبردافزاری 
تا با تقدیر خویش ، پنجه در پنجه کنم . 
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم . 
به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود 
چنین انگاشته بودم . 
آیدا 
فسخ عزیمت جاودانه بود 

میان آفتاب های همیشه 
زیبایی تو 
لنگریست 
نگاهت 
شکست ستمگری ست . 
و چشمانت با من گفتند 
که فردا 
روز دیگریست .

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۵۲
مصطفی امینی

ز ما ، دو خاطره ای بی دوام ، می ماند 
ز می نَه حال ، که دُردی بجام ، می ماند 
چه سالها که زمین بی من و تو خواهد گشت 
که صید می رهد از دام و دام می ماند 
ازین تردّد دائم ، که در زمین جاریست 
کدام منظره ای ، مُستدام می ماند 
خطوط منکسری با شتاب می گذرند 
برین صحیفه که گفت ، از تو نام می ماند ؟ 
چه سایه وار سواران ، در آستان غروب 
چه نقشی ، از که ؟ در این ازدحام می ماند
چه باغها به گذرها ، پُر از شکوفه ی سیب 
چه عطر ها که تُرا در مشام ، می ماند
ستاره ها و سحرها و صَخره ها و سفر 
چه خوب زینهمه بر جا ، کدام می ماند ؟ 
به جز بچهره ی ما خفتگان ، که رو در روی 
چه جای پایی ازین صبح و شام می ماند ؟ 
مسافران ز عطش ، دسته دسته می میرند 
و چشمه ی حَیَوان ، در ظُلام می ماند 
تمام گفتی و گفتیم و گفتنی بنماند 
ولی از آنهمه این یک کلام می ماند 
دریغ از آن ، که درین بوته سوختیم ، دریغ ! 
ولی چو نقره ی خالص ، که خام می ماند 
اگر چه دیر نشستیم و قصه ها راندیم 
هنوز قصه ی ما ، نا تمام می ماند

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۴۸
مصطفی امینی